------------------------------------------------------------------------------------------------
« به دخترم نکیسا
که دلیل بودن است»
«آنکه پُرنقش زد این دایرة مینائی
کس ندانست که درگردش پرگار چه کرد.»
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
« ۱ »
آقاجان
هرکسی را به خانه دعوت نمیکرد. بیشتر با دوستان و خویشاوندان رفت و آمدمیکرد. اگر غریبهای به خانهمان میآمد،
ما دخترها و مامان اجازه نداشتیم که وارد پذیرایی بشویم. تا بچه بودیم، میرفتیم و
مینشستیم. میدانستیم که آن جا آقاجان روی دستمان نمیزند، میتوانیم از میوه و
تنقلاتیکه چیده بودند، برداریم. همین که کمی قدکشیدیم، دیگر اجازه نداشتیم.
میبایست توی اتاق کناری
پیش مامان و عمه ملوک مینشستیم و جوری خودمان را سرگرم میکردیم.
تا عمه زنده بود، توی همان
اتاق کناری با تعریف هایش سرگرم مان میکرد. آن قدرتعریفهایش جذاب
بودکه نمی فهمیدیم مهمان کی رفته است. تُن صدایش گیرایی
عجیبی داشت. به آدم آرامش میداد.
گاه من همان جا سر روی زانویش میگذاشتم
و درحالی که گوش میکردم، با موهایم ور میرفت و من خوابم میگرفت. شب بعد برای این که مطمئن
شودکه تاکجای داستان بیدار بودهام، میپرسید:«خوب تا کجا گفتم؟»
بعد با آب و تاب همیشگی و
آن صدای گرم و دلنشیناش ادامه میداد و بقیه داستانش را برایمان میگفت.
بامن اُنس عجیبی داشت. مدتها بود که فهمیده
بودم ازمیان بچههای فامیل توجه خاصی به من دارد. همیشه میگفت که او را یاد
خواهرش مهروَش میاندازم. این قدر این حرف را شنیده بودم که خیلی دلم میخواست در موردش بدانم. بارها از
او خواستم تا از مهروَش برایم
بگوید. اما همیشه پشت گوش می انداخت.
بعدن فهمیدم که آقاجان
دوست ندارد درخانواده حرفی از مهروَشزده شود. دلیلش
را من نمیدانستم. برای همین عمه از گفتناش طفره میرفت. هروقت میپرسیدم، فقط نگاهم میکرد وخیلی زود خودش
را به کاری مشغول میکرد.
یک روزکه آقاجان و مامان
برای زیارت قبولی حاج ملکِ خسروی که ازمکه برگشته بود، رفته بودند، من و عمه تنها
بودیم. مقداری کاهوی تازه شسته بود و یک کاسه چینی سکنجبین هم آماده کرده بود. هر
دو توی ایوان روی گلیم ابریشمیای که همیشه روی آن می نشست، نشسته بودیم.
بعدازظهر بهاری بود. آفتاب ولرمی میتابید و
درخت سیب توی حیاط تازه گُل کرده بود. از روی ایوان میشد ماهیهای قرمز و سفید
توی حوض را دید. پرستوها به اینور و آنور میپریدند.
تازه حمام کرده و پیراهن قهوهای گلدارش را پوشیده بود. جلوی آفتاب بهاری صورتش گل انداخته بود. درحالی
که برگ کاهویی را که توی سکنجبین زده بود، دستم می داد،گفت:« واقعاً دوست داری که داستان ِ مهروَش رو بدونی؟»
خوم راجمع و جورکردم وگفتم:«معلومه عمه، خیلی دوست
دارم.»
دستی روی گلهای گلیم کشید
و با صدای گرفتهای گفت:«اما نبایدکه آقاجان بفهمه.»
گفتم:«باشه، قول میدم.»
به دیوارآجری ایوان تکیه داد:
«..ما دوقلو بودیم. ظاهرمان یکی بود اما با دو خصوصیات مختلف. من آرام و گوش به حرف، او نا آرام و سرکش. از همان بچهگی این طور بود. سرکشیاش اگرچه مورد خوشایند همه نبود، اما به دل خیلیها مینشست.
«..ما دوقلو بودیم. ظاهرمان یکی بود اما با دو خصوصیات مختلف. من آرام و گوش به حرف، او نا آرام و سرکش. از همان بچهگی این طور بود. سرکشیاش اگرچه مورد خوشایند همه نبود، اما به دل خیلیها مینشست.
میگفتند ازهمان
بچهگی بیشتر ازسنش میفهمید. حرفهای گنده میزده
و خیلی دانا بوده. مثل آدمهای بزرگ رفتارمیکرده. اخلاق عجیبی داشته. میگفتند که با جنها
رابطه دارد. بی پروا و رک بود. خیلی زود توی دل مردم می رفت. آدم راحت و رهایی
بود. همه چیزش با ما فرق میکرد.
آقاجان میگفت از تخم و ترکهي ما نیست،
حرامزاده است. تخم جن است. بارها خواسته بود تا مادرم را طلاق بدهد. ما همه
موهایمان فِر بود و او موهای صاف و لَختی داشت. ما همه سفید پوست و درشت هیکل
بودیم واومثل خودت قلمی وکمی سبزه بود. چشمهای سیاهی داشت که انسان را جادو میکرد.
انگار خدا نشسته بود و تراشیده بودش. از زیبایی چیزی کم نداشت.
مادرم میگفت با اون همه سرکشی و بی پرواییاش،
انگار مهرهي
مار داشت. همه با او جور دیگری رفتار میکردند. روزی که ما
به دنیا میآییم، میگفتند که فوجی کبوتر به محلهمان میآیند و روی خانهمان می نشینند. تمام سگهای محله آن
روز را تا نیمه شب پاس میکنند.
درحالی که تابستان بوده،
دو روز تمام یک بند باران میبارد. آن چنان بارانی توی چلهی تابستان تا آن موقع
سابقه نداشته. میگفتند وقتی به دنیاآمده، مثل آدمهای بزرگ میخندیده و چشمهایش
باز بوده. زن ماما حسابی ترسیده بوده. گفته تاحالا این جور بچهای ندیده.
میگفتند که چند
ماه زودتر ازمن به حرف زدن افتاده. ازهمان بچهگی کارهایی میکرده که همه را ترسانده
بود. همه فکر میکردند که یک بچهي معمولی نیست.
یک روزکه مادرم من و مهروَش را توی اتاق میخواباند
و پیش شمسی خانم زن همسایه میرود. ساعتی بعداز رفتن مادرم، مهروَش بیدارمیشود و چهاردست و پا از اتاق خارج
میشود و به ایوان میرود. آقاجان برای کاری به خانه میآید. میبیند که مهروَش
لبهي ایوان نشسته. با دیدن او هراسان به سویش میدود. تا آقاجان میرسد مهروَش از
ایوان پایین میافتد. وحشتزده او
را از زمین بَرمیدارد. از این که طوریش نشده تعجب میکند.
بغلش میکند تا او را داخل ببرد. مهروَش عقرب سیاه گندهای توی دستش دارد كه آن را
روی صورت آقاجان میگذارد.
عقرب گونهي آقاجان را نیش میزند.
آقاجان مهروَش را زمین میگذارد و توی حیاط میدود و با صدای
بلند داد و فریاد میکندکه:«این بچه نیست، این شیطانه،
جادوگره، این...»
مادرم و همسایهها با صدای آقاجان وحشتزده وارد
حیاط میشوند. مادرم چاقویی بر میدارد و جای نیش را چاک میزند و زَهر را با دهان
میمکد. اما جای نیش روی گونهي آقاجان برای همیشه ماند. آن روزآقاجان میخواهد
مهروَش را توی حوض خفه کند. مادرم نمیگذارد.
همان روزمادرم هر دوی مارا
بغل میکند و برای مدتی به روستایشان پیش مادرش میرود.آنجا مدتی مهروَش را از همه قایم میکنند. اما مادرم همیشه مواظبش است. برای رفع
شیطان و جن از او آش نذری درست میکنند.کاسهای هم جلوی من و او میگذارند. بعد
مادرم که برای پذیرایی از بقیه مهمانها توی حیاط میرود، دقایقی بعد صدای گریه
مرا میشنود.
میآید تا ببیندکه چی شده، میبیند در حالی که
من گوشهي اتاق نشستهام، وحشتزده دارم جیغ میزنم. مهروَش هم دارد با قاشق آش
دهن مارسیاهی که وارداتاق شده، میگذارد. مادرم همان جا خشکش میزند. زبانش بند میرود
و غَش میکند. بقیه میآیند و جریان را که میبینند، فکر میکنند که مار مادرم را نیش زده،
بیل و تبر بر میدارند و مار بیچاره را میکشند. بعد جسدش را توی کوچه میاندازند.
ساعاتی بعد میبینند که مهروَش غیبش زده.. دنبالش میگردند توی کوچه کنار جسد مار
پیدايش میکنند.
میگفتند درحالی که گریه
میکرد، مار را بغل کرده بود و نوازشش میکرد. تازه راه افتاده بود. همه تعجب میکنند
که چه طور توانسته به تنهایی از پلههای سنگی ایوان پایین برود و مار را توی کوچه
پیدا کند و..
فردای همان روز، مادرم مرا
برمیدارد و به شهر برمیگردد. مهروَش را
به مادر بزرگم میدهد تا دور از چشم آقاجان توی همان روستا بزرگش کنند. ما هم هر چند
وقت میرفتیم بهش سر میزدیم. مدتها گذشت و من کمکم یادم رفته بود که خواهری دارم
و یا این که دو قلو هستم.
تا این که
یک روز پدربزرگ اورا به خانهمان برگرداند. آنها از اتفاقاتی که برای مهروَش افتاده
بود وحشت کرده بودند. میگفتند
که این بچهي
انسان نیست. هیچ چیزاش مثل بچه آدم نیست. جادوگر است. اتفاقات عجیبی افتادبود. میگفتند
که باحیوانات حرف میزند. پرندههادوستش دارند و دورش میچرخند. سگها
لیساش میزنند. مارها بدیدارش میآیند.
میگفتند ازموقعی که به خانهشان آمده، پرندههای
زیادی روی پشت بامشان لانه کردهاند. آسایششان به هم خورده و...
میگفتند جلوی آفتاب که
راه میرود، سایه ندارد. اول کسی به این قضیه توجه نکرده بود. یک بچه توی کوچه میفهمد
و برای مادرش تعریف میکند، این طوری بقیه هم میفهمند. بعد میبینند بله درست است. او زیرآفتاب یا نور
سایه ندارد.
آن زمان نه فقط پدر و مادرم و نزدیکان از او
وحشت میکنند، بلکه دیگران هم. یک روز پدرم، ملا امین راکه میگفتند خیلی کرامات
داشته به خانه میآورد تا برای او کاری بکند و مهروَش را از جنها آزاد کند. هفتهای خانهمان میماند.
شب و روز مهروَش را زیر نظر میگیرد. بعد او را لخت میکند و همهي بدنش را نگاه
میکند. کنار شکمش یک نشانهي کوچک میبیندکه شبیه یک پروانه است. با دیدن نشانه
سرش را تکان میدهد.
پدرم میپرسد:«چیه؟»
او میگوید:« فردا بهتون میگم.»
بعد مهروَش را رهامیکند. کاغذ و قلمش رابرمیدارد
و چیزهایی میکشد و چند جمله عربی هم مینویسد و بعد میگوید که یک کاسه آب حوض
بیاروند و کاغذ را بصورت سه گوش تا میکند. گوشههایش راتوی آب میزند و بعدآقاجان
مهروَش رامحکم میگیرد و درحالی که مادرم دهنش را باز نگه میدارد، ملا چند قطره را
توی دهنش میچکاند. بعد میگویدکه باید تا فردا صبرکنیم.
شب كه همه خوابند، صدای داد و فریادهای ملا، همه
را وحشتزده از خواب بیدار میکند. آقاجان شمعدان را برمیدارد و به اتاقش میرود. میبیند که ملا توی اتاقش نیست. صدایش را از
توی حیاط میشنود. به حیاط که میرود، میبیند که ملا لخت و عریان توی حوض افتاده
و مثل این که کسی دارد اورا زیرآب میکند دست و پا زنان و التماس کنان تقاضای بخشش
میکند. اما کسی را نمی بیند. سراسیمه ملحفهای را از روی طناب برمیدارد و جلو
میرود و دست ملا را میگیرد و ازحوض بیرونش میآورد و ملحفه را دورش میبندد. ملا
با تن خیس به طرف اتاق میرود و لباسهایش را برمیدارد و در حالی که به طرف در
حیاط میدود داد میزند: «
این دخترخودِ شیطانه، باید زنده به گورش کرد.»
ملا میرود و دیگر پشت سرش را هم نگاه نمیکند.
بعداز رفتن ملا آقاجان که خیلی به او اعتقاد داشت به اتاق برمیگردد. میبیند که
مهروَش سرجاش خوابیده، اورا بغل میکند و از اتاق بیرون میآورد.
مادرم میپرسد:«چه کار میخوای بکنی؟»
آقاجان چیزی نمیگوید. مهروَش را برمیدارد و ازخانه بیرون میزند.
تصمیم میگیرد که همان شب او را به بیابان ببرد و زنده، زنده خاکش کند.
آفتاب تازه درآمده که به
پایهی کوه مَپِل* میرسند. آقاجان او را از اسب پیاده میکند و بیل وکلنگ را ازخورجین
اسب بیرون میآورد و مشغول کندن چالهای میشود. توی چاله ماری به پاش میپیچد.
آقاجان وحشت زده سر جاش بی حرکت میماند. مهروَش تبسمی میکند و وارد چاله میشود.
مار را با دست میگیرد و ازآقاجان جدا میکند. مار روی شانهاش میپیچد. آقاجان ازچاله
بیرون میآید و بالای اسب میپرد. مهروَش را همانجا رها میکند و با وحشت به طرف
خانه میتازد.
به خانه
که میرسد جریان را برای مادرم تعریف میکند. شب درویش غریبهای که به طرف شهرمیآمده
مهروَش را توی بیابان پیدا میکند و پرسان و پرسان به خانهمان میآورد. آقاجان چند روزی مریض میشود. بعد ازمادرم میخواهد تا
مهروَش را بردارد و ازآن خانه برود. مادرم چند روزی خانهي فامیلهایشمیرود.
یک روزاتفاقی
همان درویش درِآن خانه میآید. به داخل دعوتش میکنند. واردکه میشود، مهروَش را
میبیند. میگوید: «این همون دختر من نیست که توی بیابان پیداش کردم؟»
مادرم میگوید چرا.
بعد داستان را برای درویش تعریف میکند و از او راهنمایی
میخواهد.
درویش میگوید:« تنها راهش
اینه که اونو به من بدین.»
مادرم شوخی درویش را جدی میگیرد و قبول میکند و میگوید: «به شرطی که به خوبی از او مراقبت کنی. حاضرم اونو بهت بدم.»
درویش وقتی میبیند که
مادرم جدی میگوید، قول میدهد و فردای آن روز مهروَش را کول میکند و با خودش میبرد.
سالها نه از او خبری
شنیدیم و نه از درویش. کسی نمیدانست که کجا هستند و چه بر سرشان آمده. پدر و
مادرم هم هرگز از او نمیگفتند. کمکم مثل کسی که میمیرد، از یادها رفت و از
زبانها افتاد. من هم از او چیزی در یادم نمانده بود. سه ساله بودیم که رفت.
سالها بعد نمیدانم دور و
بَرپانزده، شانزده سالم بود. هرساله هفتة
آخرماه رمضان دراویش دورهگردی از شهرهای دورمیآمدند و چند
روزی توی کوچهها و محلهها مدیحه سرایی میکردند، بعد هم غیبشان میزد.
یک روز شنیدیم که درویشی
جوان آمده که صدای جادويیاش همهي مردم شهر را مدهوش و حیران کرده، همهي در و
همسایههاحرفش را میزدند. من و شیرین دختر همسایهمان هم قرار گذاشتیم
تا دزدكی به دیدارش برویم. شنیدیم که توی محله فومنیها دارد میخواند. چادرهایمان را سرمان کردیم و رفتیم.
غروب تابستانی بود. گرمای
بعدازظهري فروکش کرده بود. آدم از قدم زدن توی خیابان لذت میبرد. سایه درختان
تبریزی دو طرف خیابان آدم را به خودش میکشید. وقتی رسیدیم. ازآن دور دیدم، درحالی
که کشکول و تبرزینش را به شانه آویخته، آوازخوان پیشاپیش جمعیت پیر و جوان آرام،آرام قدم برمیدارد. مثل خواب میمانست.
پیراهن سفید بلندی به تن
داشت وکلاه نمدی نقشدارکرمی هم به سرگذاشته بود. زیرآن کلاه چهرهاش که هنوز مو در نیاورده بود مثل ماه میدرخشید. به گیوههایش نگاه کردم که
به سوی ما میآمد.
شیرین گفت:« خدای من، تا حالا جوان به این زیبایی رو ندیدم.»
بلند بالا و زیبا بود. خوب
به صورتش نگاه کردم، ابروان کمانی و چشمهای درشت و سرمه کشیده داشت که به آسمان
نگاه میکرد، گویی داشت ازروی صفحهي آسمان میخواند. پشت سرش درویش پیری با موهای
بلند و سفیدش درحالی که تسبیهی از دستش آویزان بود و زیر لب ورد میخواند، همراه
با جمعیت میآمد. من و شیرین سرجایمان خشکمان زد. آنها جلوترآمدند. مقابل ما که رسیدند، درویش
جوان ایستاد. یک کُجی* فیروزهای را که شکل پروانه بود به گردن آویخته بود و
نظرآدم را به خودش میکشید. سرش را به سوی ما چرخاند. چشمهایش را بازکرد. به من
نگاه کرد. تلاقی نگاهش تنم را لرزاند. بی پروا نگاهش کردم. آواز خوانان تبسمی کرد
و عمیق توی چشمهایم نگاه کرد. بعد دوباره آرام،آرام راه افتاد، جمعیت هم پشت
سرش. من سر جایم خشکم زده بود. نفهمیدم کی از ما دور شدند. شیرین داشت چیزی میگفت.
احساس کردم لحظاتی توی این دنیا نبودم. زمان برایم ایستاده بود. حواسم را جمع کردم
تاببینم کجایم، چه اتفاقی افتاده. تنم بوی گُل میداد. گونههایم خیس شده بود. چند
قطره هم روی سینهام افتاده بود. شیرین داشت میگفت:«چادرت را جمع کن دختر، همه نگاهت میکنند.»
دستهایم شُل شده بود و چادر روی شانهام افتاده بود. به خودم
آمدم. شیرین با تعجب از من پرسیدکه چهام شده. نکند که عاشق شدهام.
پرسیدم:«چی شده؟! چرا گونههایم
خیس است؟!.»
گفت:«درویش پیر رویت گُلاب پاشید.»
قلبم به تندی میزد. نفسم رها شده بود. احساس
خوشی توی تنم دمیده بود. شیرین خواست تا ما هم به جمعیت بپیوندیم و پشت سرشان راه
بیافتیم. بی آن که چیزی بگویم راه افتادیم. او هم چنان آواز خوانان میرفت و ما هم
پشت سرش. به در خانقاهی مساکین که رسیدیم، ایستادند.
دیوارخانقاه را از بیرون
گچ کاری و سفیدکرده بودند.گنبد فیروزهای
ش اندکی رنگ باخته بود و چند کبوتر چاهی زیرسایه ی درختی که ازحیاط خانقاه سربرآورده بود، روی برآمدگی گنبد آرام گرفته بودند. به سوی جمعیت
برگشت و از آن دور مرا ازپشت جمعیت نگاه میکرد. عدهای جلو رفتند و بهش دست دادند.
بعد درویش پیر از جمعیت خواست تا پراکنده بشوند وآنها را تنها بگذارند.
«آه درویش پیر،
قیافهاش چه قدرآشنا بود. احساس میکردم که تُن صدایش را قبلاً جایی شنیده بودم.»
همه که رفتند، درویش جوان
خواست از در پهن و چوبی خانقاه داخل برود، ایستاد. به سوی ما برگشت و با همان تبسم
شیرینش به من نگاهی کرد ، لحظاتی توی چشم هایم نگاه کرد و داخل
رفت. از او خوشم آمده بود، نه خوشم نیامده بود، عاشقاش شده بودم، شاید او هم.
عدهای جوان هنوز مانده بودند و ما را نگاه میکردند. شیرین
که یکی ازآنها را میشناخت، گفت:«بریم
دیگه تا این جوانها کار دستمون ندادهاند.»
هم چنان دروازه رنگ و رفتهی
خانقاه را نگاه میکردم. که شاید بارِ دیگر برای لحظهای هم که شده بیرون بیاید. اما
نیامد. شیرین بازویم را از زیر چادرکشید وگفت:«دراویش اهل عاشق شدن نیستند دختر. از سرت بیرون کن و بریم.»
در راه بازگشت به خانه
بارها آن تبسم و نگاه گرمش را به خاطر آوردم. به خانه که رسیدم، انگار با من آمده
بود. با هم به اتاق بالایی رفتیم و من سر روی سینهاش گذاشتم و برایم خواند.
ازآن روز دیگر برایم روشن
بود که عاشق شدهام. شب خوابهای عجیب ميدیدم. از طلوع صبح خوشم میآمد. از نسیم
خنکی که توی ایوان میوزید. از رنگ گلهای باغچه، از شفافیت آبِ حوض و خُمرههای گِلی اطرافش، از بوی سیب ِ درختِ توی
حیاط و جیر جیر ِ پرستوهای توی آسمان. بعد ازصبحانه دنبال شیرین رفتم، تا با هم به بهانهي
حمام رفتن، در ِ خانقاه که درهمان کوچه بود برویم. به زحمت قبول کرد. بُقچهي حمام مان
را پیچیدیم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم درویشی نه چندان پیر دمِ دربِ خانقاه به دیوار تکیه
داده بود و چپُق میکشید. چون دختر بودیم و نمیتوانستیم بایستیم، ازجلوی درب ِ خانقاه رد شدیم و چند خانه
آن طرفتر وارد حمام شدیم.
وقتی ازحمام بیرون
آمدیم، درویش داخل رفته بود. به شیرین گفتم: «کاش از او میپرسیدیم که درویش ِجوان امروزتوی
کدام محله میخواند؟»
شیرین گفت:«دیونه شدی دختر، نمیپرسید براي چی.»
توی حمام بعضی زنها حرفش رامیزدند. ازآنها شنیدیم که
غروب توی بازارمسگرها میخواند. به خانه که آمدیم غروب به اتفاق شیرین به بازار
مسگرها رفتیم.
توی راه شیرین گفت:«بهت حق میدم ملوک، جوان ِ خوشگلیه. اما فکر نکن که تو تنها دختری هستی که عاشقش
شدی. هر زنی اونو دیده، عاشقش شده.»
گفتم:«تو چی؟»
خندید
وگفت:«مگه من دل ندارم.»
وارد بازارکه شدیم بوی خنک
سبزی و نعناهای خیس و ادویه به صورت مان خورد. میوههای تازه ی میوه فروشی که ردیف
هم بودند چشم را نوازش میکرد. به زحمت میشد از میان مردمی که در رفت و آمد بودند
عبورکرد. مسگرها بیخبر از دنیا مشغول کوبیدن بودند. بزازها مشغول گزکردن و
زینت آلاتِ جواهر فروشها برق میزدند. از شلوغی دمِ قهوهخانه
فهمیدیم که آن جاست. اما این قدر مردِ غریبه دمِ قهوهخانه جمع شده بودکه مجبورشدیم
چادرهایمان را سفت بگیریم و رد بشویم. شیرین دزدکی نگاه کرده بود.گفت که او رادیده
که لبهي حوض قهوه خانه کج نشسته بوده. روبروی قهوه خانه گلیم فروشی بود و خلوت.
از آن جا میشد داخل قهوهخانه را به خوبی دید. از شیرین خواستم تا به بهانهي
خریدنِ گلیم به گلیمفروشی برویم.
تا ته بازار رفتیم و
دوباره برگشتیم و یک راست به گلیم فروشی رفتیم. گلیم فروش ازدیدن ما خوشحال شد. سلامی
کردیم و گلیم هایی که بیرون آویزان کرده بود را یکی، یکی دست زدیم. از لای گلیمها به
داخل قهوهخانه نگاه کردم. او را دیدم. مثل آن که صدایش کرده باشم برگشت از پشت آن
شیشه مرا نگاه کرد. زودسرم را برگرداندم و باگلیم ابریشمیِ هفت رنگی که مقابلم آویزان
بود مشغول شدم. گوشهی گلیم که رنگهایش مراجادوکرده بود را گرفتم و درحالی که به
داخل قهوهخانه دزدکی نگاه میکردم، ازگلیم فروش قیمتش را
پرسیدیم. تا فکر کند که واقعاً خریداریم.
گفت:«ده تومان.»
ازشیرین پرسیدم:«پول داری؟»
گفت:«قرار نبود که بخریم.»
گفتم:«از این گلیم خوشم اومده.»
گفت:«دو تومان بیشتر ندارم.»
با اوچانه زدیم. به هفت
تومان راضی شد. اما ما فقط دو تومان شیرین را داشتیم. بیشتر باگلیم فروش چانه
زدیم. پائین تر ازهفت تومان نیامد. به داخل قهوهخانه نگاه کردم. دیدم به اتفاق
مردی دارند مرا نگاه میكنند. تند سرم را
پایین انداختم و به گلیم فروش گفتم: «گلیمو پایین بیار میخوام خوب نگاش کنم.»
گلیم راپایین آورد، روی
گلیمهایی که دم دکانش روی هم انباشه بود پهن کرد. جرأت نمیکردم برگردم و داخل
قهوهخانه را نگاه کنم. دقایقی توی ذهنم داشتم دنبال آن مرد میگشتم تا بدانم کجا
او را دیدم، نکند مرا شناخته و به آقاجان بگوید. به شیرین گفتم: «تونگاه کن ببین اون جوان که پیشش نشسته رو میشناسی؟»
پشتم به قهوهخانه بود .
شیرین گفت:« کسی نیست همه رفتن.»
باعجله به گلیم فروش گفتم:«پولم خونه جامونده، برام نگهاشدار فردا بر میگردم.»
ازگلیم فروشی بیرون زدیم و
توی بازار راه افتادیم. به شیرین گفتم:«نباید
زیاد دور شده باشن.»
ته بازار که رسیدیم. طنین
صدایش را میشنیدم. گفتم:«شیرین تو هم میشنوی؟»
توی بازارسمت راستی
پیچیدیم. ازجمعیتی که اجتماع کرده بودند، مطمئن شدم که خودش است. نزدیک شدیم.
پاهایم میلرزید. نفسم تند و تند میزد، بی اختیار شیرین را مرتب جا میگذاشتم.
بالاخره به جمعیت رسیدیم. جلو رفتم تا ببینمش. نه تا بلکه او مرا ببیند. چشمانش
مثل همیشه بسته بود و میخواند. چنددکان جلوتر رفتیم و دمِ زرگری ایستادیم. داشت
پیشاپیشِ جمعیت میآمد. اصلاً به خواندش توجه نمیکردم. فقط میخواستم خودش را
ببینم. ناگهان از خواندن ایستاد.
سقایی با کوزهي آبی که از شانهاش آویزان بود،
از توی جمعیت بیرون آمد وجلو رفت وکاسهای آب برایش ریخت و دستش داد. درویش کاسهي
آب را گرفت و درحالی که به لب میبُرد، چشمش به من افتاد. نگاهش مثل پتکی بود که روی
سینهام فرود آمد. قلبم به طپش افتاد.
احساس میکردم که همه صدای
طپش قلبم را میشنوند. آب را که خورد، کاسه را دست سقا داد. داشت هم چنان مرا نگاه
میکرد. بهراه افتادند. دیدم دم گلیم فروشی آمدهایم. حالا جمعیت راه بازار را
بند آورده بود.
عدهای جلومیرفتند و چیزی
توی کشکولش میانداختند. دختری که روبند سفیدی را روی صورتش انداخته بود جلو رفت و
درحالی که دستش را توی کشکولش میبرد دمِ گوشش چیزی گفت. درویش نگاهش را ازمن گرفت
و به دخترچیزی گفت. دختر به طرف من برگشت و یک لحظه روبندش را برداشت و نگاهم کرد.
روبندش را انداخت و رفت.
گفتم:«شیرین موضوع چی بود؟ این دختر کی بود؟ با درویش چه کار داشت؟ چرا به ما نگاه
کردند؟»
شیرین گفت:«نمیدونم، عقلم به جایی نمیرسه.»
درویش راه افتاد، ما هم
پشت سرش. ازدهانهي بازار بیرون زدند و واردکوچهای شدندکه انتهایش به خانقاه میرسید.
جمعیت پراکنده شد و من هم مَست و مدهوش ازنگاههایش باشیرین به خانه برگشتیم.
روز ِبعد هرچه گشتیم
نفهمیدیم که توی کدام محله میخواند. دوباره دمِ خانقاه رفتیم. بسته بود. فردا و پس
فردایش خبری نبود. از ترسِ گلیم فروش هم جرأت نمیکردم، بازار بروم. میترسیدم صدایم
کندکه چرا نمیروم گلیم رابخرم. نمیخواستم واقعاً بخرمش. بعد طاقت نیاوردم. دمِ خانقاه
رفتیم و همان درویش دمِ درنشسته بود و مثل
همیشه چپق دردست درحالی که به دیوارتکیه داده وآفتاب می گرفت، به دو زن جوان که
تازه ازحمام بیرون آمده بودند خیره شده بود. به هوای این که صدقهای به او بدهم جلو
رفتم وسؤالکردم:«اون درویش تازه وارد توی کدوم محله میخواد بخونه.»
سرش را برداشت و دود غلیظِ چپقش را بیرون داد و درحالی که آن زنها را که حالا رد شده بودند،
از پشت نگاه میکرد،گفت:«دیروز از این شهر رفتن.»
توی دلم ریخت. نفسم به
تندی زد. پرسیدم:«کجا؟»
زیر لب شعری خواند:
«خوش بود لبِ آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس
که آن گنج روان رهگذری بود...»
تبسمی کرد و من ازآنجا دور
شدم. به خانه که آمدم یک راست به اتاق بالایی رفتم و درازکشیدم. سعی کردم تا میتوانم
نگاههایش را به خاطر بیاورم. آخرین نگاهی که به من کرده بود، توی قهوهخانه بود.
گوشهي گلیم را توی دستم گرفته بودم. نگاهم میکرد. من هم نگاهش می کردم. تنم داغ
شده بود. زمان ایستاده بود. هیچ نمیشنیدم، جز صدای نفسهایش. شاید برای همین باگرفتنِ پَرآن گلیم، این احساس زیبا بهم دست داده بود. بله آن گلیم.
برخاستم باعجله به زیرزمین رفتم. مقداری سکه راکه
زیرِ خُمرهایگذاشته بودم برداشتم و شمردم، پنچ تومان بود. چادرم را سرم
کردم و درِخانهي شیرین رفتم و دوتومان دیگر از اوگرفتم و با عجله به سوی بازار رفتم.
دمِ گلیم فروشی که رسیدم، گلیم سرجایش آویزان نبود. داخل شدم. گلیم فروش داشت بغلی
از نخهای رنگ شده را به زنی میداد. سلام کردم. مشغول صحبت بود. با سر جواب سلامم
را داد. صبر کردم تا کارش با آن زن تمام بشود. زن زیاد حرف میزد. دستهایش تامچ
رنگی بود. عجله داشتم. قلبم به تندی میزد، بیقرار بودم. این زن چه قدرحرف میزند. چند بارتوی
حرفشان پریدم. گلیم فروش فقط بهم نگاهی میکرد. زن چادرش را تا روی دماغش پایین
کشیده بود. بی آن که صورتش را ببینم، نخها را بغل کرد و رفت. گلیم فروش درحالی که
گلیمی را روی گلیمهای دیگر پهن میکرد پرسید که چه میخواهم.
گفتم:«برای آن گلیم آمدهام.»
پرسید:«كدام گلیم؟»
«گلیمی
که گفتم برام نگهاش داری.»
بی آن که سرش را بردارد،
گفت:«خریدنش.»
توی دلم ریخت. گوشم به صدا
افتاد. پرسیدم:«چه کسی؟»
گفت:«یک خانم جوان.»
“کی؟»
«دیروز.»
حالم به هم خورد. حالت
تهوع و سرگیجه گرفتم. گفتم:«اگه
بدونم کیه، حاضرم دو برابر
قیمت ازش بخرم.»
گفت:«این زنوکه این جا بود، دیدی؟ کاراو بود. اگه بخوای میدم تا لنگشو برات ببافه.»
گفتم:«نه من همونو میخوام.»
سرش رابرداشت و نگاه معنی
داری بهمن کرد. بی اختیار راه افتادم و روبروی قهوهخانه ایستادم. به جای خالیاش
لب حوض نگاه کردم.
قهوهچی داشت با آبپاش
گلهای دورحوض را آب میداد.
به خانه آمدم. یک راست
سراغ شیرین رفتم و با گریه داستان را برایش گفتم. ساعتی پیش او ماندم. آن روز قرار
بود برایم از راه دور خواستگار بیاید. نمیدانستم چه کسی است. یا چند سال دارد و.. فقط میدانستم که از
خانوادهي اصل و نسب داری هستند. آقاجان فقط میگفت که خانه رامرتب کنید، خواستگار
میآید. دیگر نمیگفت که کیست. من فقط از مادرم میشنیدم که اصل و نسَب دارد یا
نه..
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
«٢»
باید حیاط را آب و جارو میکردم. چون حالم خوب
نبود، از شیرین خواستم تا کمکم کند. با هم به خانهي ما آمدیم. شیرین لبهي حوض که
پُرِ میوه بود نشست. سیبی را ازتوی حوض برداشت. چند بار زیرآب اینور و آنورش کرد و به
دهان برد. من هم چادرم را روی کمرم شل کردم. مادرم از اتاق بالایی پنجره را
بازکرد، سرش را بیرون آورد وگفت:
«ملوک
یه لحظه بیا بالا باهات کار دارم.»
رفتم. شیرین همانجا کنارحوض ماند. وارد اتاق که
شدم، گلیم را توی دست مادرم دیدم. توی دلم ریخت. احساس کردم که مادرم فهمیده و آن
را خریده. با خودم گفتم، نکند که توی خواب چیزی گفتهام؟ نکند که شیرین به مادرم
چیزی گفته باشد؟.
مادرم تبسمی کرد وگفت:«گلیم قشنگیه دخترم، دستت درد نکنه. فکر نمی کردم که اینقدر سلیقهات خوب باشه.»
نمیفهمیدم چه میگوید.
زبانم بندآمده بود. سری تکان دادم و به گلیم خیره ماندم. مادرم ادامه داد:
« کاش لنگ دیگرش را هم میخریدی. این جورگلیمها باید جفت باشن.»
فهمیدم که مادرم نخریده.
گفتم:«به آقاجون باید بگی. اینطور که معلومه اون خریدش .»
گفت:«نه،
مگه تو اینو نخریدی؟»
«یعنی
این گلیم منه؟»
«میخواستی
مال کی باشه.»
پرسیدم: «کی اینو آورده؟»
باتعجب گفت:«شاگر قهوهچی آوردش.»
«کدام
قهوهچی؟»
«قهوهچی
بازار مسگرا دیگه، مگه تو نگفتی که بیارش خونه؟»
کوچکترین اشتباهی برایم گران تمام میشد. لحظهای زبانم
بندآمد. باید چیزی میگفتم. مادرم منتظر بود. گلیم را از دست مادرم گفتم و توی هوا بازش کردم وگفتم:«آها،آره، باشیرین داشتیم میرفتیم پیش زرگری که النگومو جوش بزنه، انعامی به
شاگرد قهوهچی دادم تا برام بیارش خونه.»
مادرم گلیم را برد و نزد
وسایلی که برای جهیزیهی آیندهام بالای اتاق جمع کرده بود گذاشت و در حالیکه از
اتاق بیرون میرفت، گفت:«زود باش ملوک، داره شب میشه،
خیلی کار داریم. چشم به هم بزنی مهمونا میرسند.»
از پنجره یواشکی به شیرین
اشاره دادم تا بالا بیاید. با دیدن گلیم باورش نمیشد. داستان را برایش تعریف
کردم. اما نمیدانستیم که کی آن را برای من فرستاده، یک راز شده بودکه کلیدش دردست
شاگرد قهوهچی بود.
شیرین گفت:«فردا بریم و ازش بپرسیم که چه کسی اونو فرستاده.»
گفتم:«نه من تا فردا طاقت ندارم.»
از اوخواستم تا به جای من حیاط را آب و جارو کند. به مادرم که داشت با یک سینی سبزی پاک کرده از پله های ایوان بالا میرفت گفتم : «میرم ببینم گلیم فروش جفتش را داره زود بر می گردم.»
فقط سرش را برگرداند و نگاهم کرد.
از اوخواستم تا به جای من حیاط را آب و جارو کند. به مادرم که داشت با یک سینی سبزی پاک کرده از پله های ایوان بالا میرفت گفتم : «میرم ببینم گلیم فروش جفتش را داره زود بر می گردم.»
فقط سرش را برگرداند و نگاهم کرد.
چادرم را سرکردم و به بازار رفتم. وقتی رسیدم قهوهخانه خیلی شلوغ بود. پُر
مردهای غریبه بود. برای دختری مثل من عیب بودکه داخل بشود. به گلیم فروشی نگاه
کردم، بسته بود. برای خواب بعدازظهریاش دکان را بسته بود. تا ته بازار رفتم و
برگشتم. بازارخیلی خلوت بود. اغلب دکانها بسته بودند. حمالی دم گلیم فروشی درحالیکه
روی زمین به پشتی حمالیاش تکیه داده بود، داشت چای میخورد. سلامی کردم. خودش را
جمع و جورکرد.
پرسيدم:«گلیم فروش کی بر میگرده؟»
گفت:«دیگه باید پیداش بشه.»
فکری به ذهنم رسید. بهش
گفتم:«یه کاری برام میکنید؟»
بلندشد و نشست. گفتم:« مناسب نیست که من برم توی قهوهخونه. میتونید قهوهچی یا شاگردشو برام صدا کنید؟»
پرسید:«دخترشي؟»
«نه
از فامیلهاش هستم.»
بلند شد و خودش را ازخاکِ زمین
تکاند و به سوی قهوهچی رفت. درحالیکه چادرم را سفت جلوي دهنم گرفته بودم تاکسی
مرا نشناسد، ازپشت نگاهش کردم. واردشد و یک راست سراغ قهوهچی که روی تختی نشسته
بود و قلیان میکشید رفت. چیزی توی گوشاش گفت. قهوهچی از لای کلاهک قلیان بیرون را نگاه کرد. پاهایش
را از روی تخت پايین آورد، گیوههایش را نوک پا انداخت و بیرون آمد. نزدیک شدم و
سلامی کردم.
پرسیدم:«شاگردتان هست؟»
پرسید:«فرمایشی بود؟»
سری تکان دادم وگفتم:«عرض خاصی ندارم. یه کارخصوصی باهاش دارم.»
با تعجب به حمال نگاه کرد.
او شانهای بالا انداخت.
قهوهچی گفت:«شاید ما بتونیم کمکی کنیم.»
گفتم:«دیروز ایشون گلیمی روآورده خونهمون که نمیدونیم کی اونوفرستاده، میخواستم
ازش بپرسم. این بَده که آدم ندونه چه کسی براش پیشکشی فرستاده.»
سری تکان داد وگفت:«عجب!! به من چیزی نگفته، بذار بیاد ازش میپرسم.» و ادامه داد:« اگه اومد بگم که شما کی
بودین؟»
«مهم
نیست. اوخودش میدونه که گلیمو براي کی برده.اگه اومد لطف کنید بگید یک نک پا بیاد در خونه ی ما.»
سری تکان داد وگفت:« بسیار خوب، بذار بیاد.»
بی اختیار راه افتادم تاکسی
مرا آن جا ندیده و به آقاجان بگوید، دورشدم. فردای آن روز آقاجان به حُجره رفت وساعاتی بعد
خیلی زود به خانه برگشت. من و مادرم داشتیم ظرفها راکنار حوض میشستیم. آقاجان با
عصبانیت وارد حیاط شد و بازوی مراگرفت و گفت:«تو دیروز توی بازار چهکار داشتی، دختر بیحیا؟»
«من!
توی بازار؟!.»
داد زد:«بله شما، توی بازار.»
“
خوب رفته بودم النگومو از زرگری بگیرم.»
آقاجان با عصبانیت گفت:«از زرگری یا قهوهچی؟»
توی دلم ریخت. گفتم:«کدوم قهوهچی؟»
حمال مرا شناخته بود و به
آقاجان گفته بود. گفتم:«من کاری با قهوهچی ندارم.»
سرم داد زد وگفت:«آبروی منو توی بازار بردی دختر. راستشو بگوچهکار داشتی؟ چرا دم قهوهخونه
رفتی؟ با قهوهچی چهکار داشتی؟»
«اشتباه
میکنید، آقاجون.»
مادرم وارد بحث شد وپرسید:«چی شده حاجی؟ آرومتر در و همسایهرو خبرکردین.»
“
بُرزو، خانم رو توی بازار دیده که با قهوهچی صحبت میکرده. من نباید بدونم که
دخترم با قهوهچی چهکار داشته؟»
«حتماً
اشتباه میکنن. دخترمنوچه به قهوهخونه و قهوهچی؟ بُرزوی حمال دخترماروکجادیده که
اونو بشناسه. تازه دیروز طِفلکی همهاش خونه بوده و حیاط روآب و جارو میکرد.
دخترم بدون من بازار نمیره.»
آقاجان اگرچه باور نمیکرد،
اما صدایش آرامتر شد و درحالی که دوباره به سوی درِ حیاط میرفت با انگشت به من
اشاره كرد و گفت:«من ، ته و توی قضیه رودرمیآرم.
وای به حالت اگه این داستانحقیقت داشته باشه.»
دررا محکم پشت سرش بست.
بعد از رفتن او، مادرم به من نگاهی مشکوکانه کرد. خودم رامشغول ظرف شستن کردم. چند
بارخواست بپرسد که واقعاً
من بودهام یا نه. اما حرفش را میخورد. ازظرف شستناش معلوم بود که اوهم عصبانی
است. شاید منتظربود تامن خودم اعتراف کنم. بالاخره طاقت نیاورد وگفت:«میگم ملوک، اما تو دیروز بیرون رفتی درسته؟»
«مامان
مگه قراربود که بیرون نرم؟ تازه من که به شما گفتم میرم پیش گلیم فروش.»
انگار فهمیده بودکه من چیزی را از او پنهان میکنم.
گفت: «میدونی دخترم، من مادرتم.
اگه چیزی هست که باید بدونم همین الان بگیش بهتره. چون اگه بعداً بفهمم که چیزی
بوده و به من نگفتی میدونی که...؟»
دقایقی چیزی نگفتم. با ترس
و لرزگفتم:«ببین مامان، قضیهی اون
گلیمه. میدونم که اشتباه کردم. تو خودت میدونی که گلیم فروشی روبروی قهوهخونه
است. وقتی من گلیم رو خریدم، شاگرد قهوهچی براي گلیم فروش چای آورده بود. اونجا
بودکه من ازش خواستم تاگلیمودر خونهمون بیاره. حالا حتماً این مرتیکه حمال دیده و
یک کلاغ چهل کلاغ کرده.»
مامان که با عصبانیت ظرف
میشست گفت:«از دست کارهای تو دخترهی
نادان. توکه میدونی مردم به قول خودت یک کلاغ، چهل کلاغ میکنن، چرا فکر آقاجون
و آبروشو توی بازار نکردی؟»
«من
چه میدونستم این طوری میشه.»
«حالا
دیگه مدتی حق نداری تنهایی ازخونه بیرون بری. بذار آبها از آسیاب بیافتن. دیگه
بدترش نکن.»
اما من میخواستم تا هرچه
زودتر شاگرد قهوهچی را ببینم. باید بالاخره میفهمیدم که این چه کسی است که از دل
من باخبر است و این گلیم را برایم خریده. شَکَم به شیرین میرفت. چون فقط او رازِ من و این گلیم را میدانست.
آدم باهوش و توداری بود.
خیلی هم من را دوست داشت. چند ماه با هم اختلاف سنی داشتیم. چون من دوقلو بودم
مادرم شیرکم میآورده، مادرش من را شیرداده بود. حدس میزدم که کار او باشد.
اما قسم میخوردکه روحش خبرندارد. دیگر فکرم به کسی نمیرسید.
«آخرچه
کسی میتوانست باشد؟!»
انشب اقاجان خواستگارها را رد کرد.فردای آنروز همه اش منتظر آمدن شاگرد قهوه چی بودم. اما نیامد. روزهای بعدهم.گویا قهوه چی یادش رفته باشد که اورا بفرستد. فعلن هم اجازه نداشتم که از خانه بیرون بروم .
انشب اقاجان خواستگارها را رد کرد.فردای آنروز همه اش منتظر آمدن شاگرد قهوه چی بودم. اما نیامد. روزهای بعدهم.گویا قهوه چی یادش رفته باشد که اورا بفرستد. فعلن هم اجازه نداشتم که از خانه بیرون بروم .
یکیدو هفتهای ازخانه
بیرون نرفتم. آقاجان هم از آن به بعد چیزی نگفت. اما همهاش توی خودش بود. با من
کمی رفتارش عوض شده بود. به زحمت جواب سلامم را میداد. اگرکاری داشت به مادرم میگفت
و اگرمادرم خانه نبود به تندی بامن حرف میزد. ازاین رفتار آقاجان احساس بدی
داشتم. مثل آنکه گناه بزرگی درحقش کرده باشم. از دیدنش و اين رفتارش ناراحت میشدم.
کمکم روابطمان دوباره
عادی شد. مادرم میخواست تا برای خریدن لوازم نذریاش که هرساله میداد، به بازار
برود. شمسی خانم مادر شیرین هم قرار بود با او برود. از او خواستم تا اگر میشود
من هم با آنها بروم. با پا در میانی شمسی خانم مادرم قبول کرد و گفت، باید خیلی
مواظب رفتارم باشم.
به بازارکه رسیدیم، مادرم دم سبزی فروشي که چند
مغازه با گلیم فروشی فاصله داشت ایستاده بود و سبزی انتخاب میکرد. از او اجازه
خواستم تا به اتفاق شیرین به گلیم فروشی برویم كه شاید جفت گلیم را که اوخودش گفته
بود سفارش بدهیم. مادرم قبول کرد و نزد گلیم فروش رفتیم.
کسی توی گلیم فروشی نبود.
دقایقی ایستادیم. دیدم از لا به لای چند گلیم آویزان بیرون آمد. سلامی کردیم. گفتم:«اومدیم تا گلیمو سفارش بدیم.»
نگاهی به هر دوی ما کرد و
گفت:«کدوم گلیم خانم؟»
«همون
گلیم که چند وقت پیش فروخته بودیش.»
گلیم فروش یادش نمی آمد. گفت:« من هرروز گلیم می فروشم.»
گفتم:«یه گلیم بودکه نقش سیب و انار و... داشت.گفتیدکه اونو فروختید، یادتونه؟»
«آها
اون گلیم ابریشم رو میگین؟»
«بله
همون.»
«خوب
حالا چی شده؟»
«یادتون
نمیآد به کی فروختیش؟»
«نه،
من قیافهي مشتریها یادم نمیمونه دخترم. فقط میدونم که یه خانم جوانی بود، مثل
خود شما.»
من و شیرین همدیگررا باتعجب
نگاه کردیم. مادرم به اتفاق شمسی خانم داشتند میآمدند. حرفمان را عوض کردیم و
پرسیدیم:
«اگه بخوایم یکی دیگه سفارشکنیم، چه قدر طول میکشه تا حاضر بشه؟»
گلیم فروش
باخوشحالی گفت:«خیلی زود، تقریباً یک ماه.»
«زیاده،
اگه میتونی دو هفتهای درستش کنی میخوام.»
«باید
با اون زن صحبت کنم.»
«پس
نتیجه شو به ما خبر بده.»
«بیايید
سر بزنید، بهتون میگم.»
«نمیتونیم
بیایم. کسی رو بفرستین درخونه بهمون خبر بده.»
«خونتون
رو بلد نیستم.»
«شاگر
قهوهچی میدونه. گلیم قبلی رو اوآورده درخونه. به او بگو بیاد و بهم خبر بده.
خودم انعامشو میدم.»
با تعجب پرسید:«کدوم گلیم را آورده؟»
«همون گلیم دیگه. شما بهش بگید خودش میدونه.»
«باشه،
حتماً فردا میفرستمش.»
ازمغازه که بیرون آمدیم
همهاش به این دخترجوان فکر میکردم که کی میتوانست باشد. اشتیاقم برای دیدن شاگرد
قهوهچی شدت گرفته بود. ازمقابل قهوهخانه که میگذشتیم
دلم میخواست دل به دریا بزنم و بروم داخل و داد بزنم که شاگرد قهوهچی کیست. شب
را تا صبح خوابم نمیبرد. گاه به درویش جوان وآن نگاههای گرمش فکر میکردم و گاه
به معمای این گلیم. بالاخره فردا بعدازظهر مادرم به اتفاق شمسی خانم داشتند توی
حیاط خلوت آش نذری درست میکردند. من و شیرین هم منتظر لب حوض نشسته بودیم.
گاه شیرین دم حیاط میرفت و نگاهی به کوچه میانداخت.
کسی در زد. هر دو بهسوی در دویدیم. در را که بازکردیم، پیرمردی ریشو باموهای
آشفته و چشمهای قی کرده دمِ در، درحالیکه تبسمی به لب داشت ایستاده بود. فکرکردیم
که گدا است.
شیرین گفت:«خدا بده.»
پیرمرد خندید و دندانهای جرم گرفتهاش بیرون
افتاد.
گفت:«براتون این دفعه خبرش را آوردم.»
پرسیدم:«خبرچی ؟»
باخنده سری تکان داد وگفت:«گلیم دیگه.»
گفتم:«من فکر میکردم که بچهای خبر میآره.»
گفت:«ما هم بچهایم خانم، به قیافهمون نگاه نکنید.هه هه هه»
پرسیدم:«شما گلیم را درخونهي ما آورده بودین؟»
درحالیکه چیزی توی دهانش می جوید، سری تکان داد. توی دلم ریخت. باور نمیکردم که
دارد معما حل میشود.
پرسیدم:«خوب بگین ببینم، کی اونو به شما داد تا خونهي
ما بیارین؟»
چیزی نگفت، فقط خندید.
پرسیدم:«یعنی چی؟ چرا میخندید؟»
پرسیدم:«یعنی چی؟ چرا میخندید؟»
با سر به من اشارهای کرد.
پرسیدم:«چیه؟»
توی چشمهایم نگاه کرد و
با همان خنده گفت:«مگه این خودِ شما نبودین.
چرا با ما بازی در میآری، دختر!.»
شیرین به سویم برگشت و نگاهم کرد.
گفتم:«آقا، من شما رو براي اولین باره كه میبینم.»
سری تکان داد وگفت:«جدی؟ پس چه طور به مش عسگرگفتینکه من بیام خبر بدم؟»
«مش
عسگرکیه؟»
«مش
عسگرگلیم فروش دیگه.»
«خوب
چون شنیده بودم که شما گلیم اولی رو دم خونهي ما آوردین.»
«درسته،
حالا هم خبر دومی رو آوردم.»
خندید و ادامه داد:«مش عسگرگفت که بگم زودتر از یک ماه حاضر نمیشه.»
مادرم ازحیاط خلوت بیرون
آمد و ازهمان جا پرسید:«ملوک، کیه؟»
گفتم:«کسی نیست، گلیم فروش پیغام فرستاده.»
مشد صفردستش را درازکرده
بود و انعامش را میخواست. شیرین را فرستادم تا سکهای برایش بیاورد. از فرصت
استفاده کردم و از او پرسیدم:«تراخدا
مشدصفر بگوکی اون گلیم رو بهت داد تا بیاریش؟»
گفت:«شما بودید، خانم؟»
«نه،
قسم میخورم که من نبودم.»
«پس حتماً
دوقلوتون بوده.هه هه هه»
خندید. با لحن تندی پرسیدم:«دوقلو یعنی چی آقا؟»
«یعنی
اینکه وقتی شما نبودین، پس دوقلوتون بوده، چون من دیگه این قدرا هم خُل نیستم،
خانمی. مطمئنم که خود شما بودین.»
شیرین پول راکف دستش گذاشت
و اوتبسمی کرد و رفت. شوخیاش مرا به فکر برد. یاد مهروَش افتادم. که دیگر چیزی از
او در ذهنم نمانده بود. به من گفته بودندکه او دردو سالگی مُرده، همین و بس. من هم
قبول کرده بودم. حتی هرگز نپرسیده بودم که چه طوری و چرا مُرد. و آنها هم دیگرچیزی
نگفته بودند.
به اتفاق شیرین کنارحوض
برگشتیم. به اوگفتم چه قدر خوب بود که دوقلویم نمُرده بود. اگر زنده بود حتماً به
جای تو با او دوست بودم. شیرین به شوخی گفت:«همون بهترکه مُرده وگرنه من الان تو رو نداشتم.»
روی زانویش زدم و
گفتم:«زبونتو گاز بگیر دختر.»
مادرم درحالیکه هاون برنجی را دردست داشت، از زیر زمین بیرون آمد. پرسید:«خوب چی گفت؟»
«گفته
نخش نیست و قول نمیدن که حتماً جُفتِ اولی بشه.»
«خوب
تو چی گفتی؟»
«گفتم
نمیخوایم. وقتی جفتِ اولی نشه که به درد نمیخوره.»
مادرم چیزی نگفت و به حیاط
خلوت رفت. شب میخواستم با او از دوقلویم حرف بزنم. اما
این قدر خسته بود که حال و حوصله نداشت به حرفهایم جواب دهد. اصرارکردم، گفت:«میخوای چیو بدونی دختر؟ بچهی معصومی بود که خدا اونو از ماگرفت. تو رو براي
ما گذاشت و اونو خودش برد.»
«این که جواب نشد
مامان. بگوچه جوری؟ چه اتفاقی براش افتاد.»
مادرم خودش را به خواب آلودگی زد وگفت: «ولم کن نصفِ شبی دختر، مُردن که دیگه چه جوری نداره، سرخک گرفت، مریض شد و مرد.»
«قبرش
کجاست؟»
«چه
میدونم، مورچه چیه که کله پاچهاش چی باشه.»
«منظورت
چیه مامان؟»
«خوب
من بعد از این همه سال چه میدونم قبرش کجاست. اون موقع براي بچه یك وجبی که سنگ
قبر نمیذاشتیم. خدا میدونه، اصلن شايد قبرش محو شده باشه.»
فردایش شیرین مثل همیشه
آمد و روی پلههای ایوان نشستیم.
گفت:«تمام شب به این موضوع فکرکردم.»
گفت:«تمام شب به این موضوع فکرکردم.»
پرسیدم :«خوب به جایی هم رسیدی؟»
گفت:«شَکَم به درویش جوان میره، وقتی که ما درگلیم فروشی بودیم، او نگاهمون می کرد. فکر میکنم، کار او باشه.»
گفتم:«دراویش اگه اون قدر پول داشتن که گدایی نمیکردن.»
گفت:«اونا گدای عشقاند. از این گذشته مگه این گلیم نیم وجبی چه قدر پولش میشه.»
«چرا
باید این گلیمو براي من میخرید؟ او حتی اسم منوهم نمیدونه.»
«مشکل
منم همین بود، والا حدسم درست بود.»
«اما
گلیم فروش گفت که یه خانم جوان اونو خریده.»
شیرین گفت:«دراویش كه از زیر بوته نیومدن.»
حدس شیرین مرا به خودش
مشغول کرد. دلم میخواست هر طور شده سر نخی به دست بیاورم. با خودم گفتم اگر درویش
جوان آن را خریده باشد، حتماً کسی او را دیده. شیرین گفت:«سر نخ قضیه را باید از خانقاه جُست.»
فردای آن روز قرار بود که آشِ نذری پخش کنیم.
فکری به خاطرم رسید. به مادرم گفتم:«میخواهی
ثواب واقعی ببری و نذرت قبول بشه؟»
گفت:«خوب معلومه.»
گفتم:«یک قابلمه بده ببرم براي خانقای دراویش، ثواب داره.»
مادرم به شمسی خانم نگاه کرد.
شمسی خانم گفت:«فکر بدی نیست. اما دختر ببره یه کمیخوشایند نیست.»
شیرین گفت:«مامان، تا حالا دیدی مرد آش نذری پخش
کنه؟»
من هم گفتم:«مگه میخوایم بریم داخل بشینیم. دمِ در دستشون میدیم و میآیم.»
قبول کردند. یک
قابلمهی تمیزآوردم و شمسی خانم آن را پُرآش کرد. به اتفاق شیرین دمِ خانقاه رفتیم.
در زدیم. درویش میان سالی در را بازکرد. قابلمه را به سویش درازکردیم. پرسید:« نذر چیه؟ کی اونو فرستاده؟»
شیرین گفت:«خدا بدونه.»
درویش درقابلمه را بازکرد
به چشمهای من خیره شد و زیر لب چیزی گفت. پرسیدم:«چیزی گفتید؟»
سری تکان داد و شعری
خواند:
«آن
سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هرکجا هست خدایا به سلامت
دارش.»
گفتم:«انشاالله که سفرکردهتان برگرده؟»
نگاهم کرد وگفت:
«ما
مسافر، زندگی یعنی سفر
جمله در اقلیم خاکی رهگذر.»
شیرین گفت:«آن درویش جوان که صدای خوشی داشت، اهل این شهر نبود، درسته؟»
قابلمهي آش را گرفت و درحالیکه
داخل میبرد، گفت:«درویش به هرکجا رسد سرای
اوست.»
دقایقی بعد که برگشت، شعری
زیر لب زمزمه میکرد. قابلمهي خالی را
دستمان داد وگفت:
«ما همه روزی از این
جا میرویم
کاش این اجبار را باور
کنیم
کاش در اقلیم عشق و عاطفه
از زلال چشمهها لب ترکنیم.»
شیرین قابلمه را گرفت و
پرسید:« بازم به این شهر میاد؟»
در حالیکه داخل میرفت
زیر لب زمزمه کرد:
«هرکه
آمد میرود از این جهان
جای ماندن نیست این جان،
این مکان.»
گفتم:«بریم شیرین از این درویش چیزی دستگیرمون نمیشه. داره پَرت و َپلا میگه.»
شیرین گفت:«کوفتشون بشه، بیخودی این همه راه با قابلمهی داغ اومدیم.»
رفتنِ به خانقاه مرا دوباره
توی خیال درویش جوان غرق کرد. گلیم را از توی وسایل جهیزیه بیرون آوردم و بغل
کردم. گوشهای کز کردم و ساعتها به او فکرکردم در همان خیال خوابم گرفت. عجیب
بود. هر وقت روی گلیم میخوابیدم، به خوابم میآمد. گلیم مثل قالیچهی حضرت سلیمان
بود که تا رویش مینشستم مرا نزد او میبرد.
ازآن روز به بعد تا خانه
بودم ازخودم جدایش نمیکردم. به هر اتاق که میرفتم، آن را با خود میبردم و فقط
روی آن مینشستم.
دیگر برایم مهم نبودکه چه
کسی اورا فرستاده. چون دیگر عقلم به جایی نمیرسید. هرچند ماه یک بارخواستگاری
برایم میآمد. اما مثل اینکه خدا میخواست جور نمیشد.
سال ازپشت سال میگذشت. هرسال امیدواربودم که
شاید روزی دوباره به شهرمان بیاید، اما نیامد که نیامد. تا میشنیدم درویش غریبهاي
به شهرآمده میرفتم و هرکجا بود پیدایش میکردم. اما میدیدم کس دیگریست. عجیب
بودکه توی آن همه سال نگاههایش از یادم نمیرفت.
یک روزکه به خانه آمدم، دیدم درویش پیري توی
ایوان نشسته و دارد با آقاجان صحبت میکند. مادرم هم سماور برنجیمان را روشن کرده
و برایشان همه جور میوه و تنقلات چیده است.
هروقت مهمان خاصی داشتیم
مادرم سماورِ برنجی را روشن می کرد. با خودم گفتم برای این درویش سماور را روشن کرده؟ از
آن جا که دیگر دراویش به نوعی به زندگی من ارتباط داشتند، کنجکاو بودم که برای چه
به خانهي ماآمده. پشتش به من بود. صورتش را نمیتوانستم ببینم. موهای بلند و سفید
و چیندارش ازپشت روی شانهاش افتاده بود. تبرزین وکشکولش راکنارش روی قالیچه
گذاشته بود. از پدرت که آن زمان هشت سالش بود و داشت گوشهي حیاط با مورچهها بازی
میکرد، پرسیدم:«این درویش کیه؟ براي چی
اومده؟»
شانههایش را بالا انداخت
وگفت، نمیدانم. ازمادرم که برای آماده کردن هندوانه کنار حوض آمد، پرسیدم.
گفت:«رهگذره، اومده بود درِخونه، آقاجانت دعوتش کرد داخل بیاد و استراحتی بکنه و چایی بخوره.»
اما آقاجان نه اهل درویشی
بود و نه غریبهها را به خانه میآورد. آن شب درویش آن جا خوابید. فردا صبح که
بیدار شدم، آقاجان هم همراهش رفته بود. مادرم چیزی میدانست که از من قایم میکرد.
تمام روز مادرم چادر نمازش
را سرش کرده بود و روی سجاده نشسته بود، نماز میخواند. تا میخواستم چیزی از او
بپرسم، با صدای اعتراض آمیزی، الله و اکبری میگفت تا چیزی نگویم. بالاخره آن قدر
رو به رویش نشستم و اصرارکردم تا نگاهش را ازتسبيه برداشت وگفت:«توچته دختر؟ مگه نمیبینی که دارم نماز میخونم؟»
گفتم:«این درویش براي چی اومده بود. آقاجان براي چی با او رفته؟»
«براش پیغامی آورده
بود. باید میرفت.»
فهمیدم درویش برای کار مهمی
به خانهي ما آمده بود. اما نمیتوانست برای قرارخواستگاری باشد. پرسیدم:«چه پیغامی؟ از کی؟»
«وقتی
برگشت خودش برات میگه. من هم مثل تونمیدونم. تو که آقاجانت رو میشناسی.»
چند روزگذشت و آقاجان
برنگشت. توی آن چند روز بیشترکار مادرم دعا خواندن بود. ازاینکه به من چیزی نمیگفت،
خیلی عصبانی بودم.
توی خانهي شیرین نشسته
بودیم که مادرم پدرت یدالله را دنبالم فرستاده بود. گفت:
«آقاجان
برگشته زودتر بیا خونه.»
باعجله چادرم راسرم کردم و
به خانه آمدم. فاصلهي حیاط تا ایوان را دویدم. به ایوان که رسیدم، یک جفت گیوهی
زنانه را دیدم که کنارکفشهای آقاجان بود.
وارداتاق که شدم، دخترجوان زیبایی کنارمادرم نشسته
بود. مادرم درحالی که گریه میکرد، دست دورگردنش انداخته بود. دخترتا مرا دید،
تبسمی کرد. چه قدرتبسمش برایم آشنا بود. چشم هایش، نگاهش، ابروانش، پیشانیش، رنگ
پوستش. پیراهن سرمهای سادهای که رویش جلیقه مخملی که دوطرف سینهاش را سکههای
پول دوخته بودند به تن داشت.
مادرم تا منودید صدای گریهاش را بلندترکرد.
دختر جوان با دیدن من از جایش بلند شد و آغوشش را به رویم گشود. جلو رفتم بی آن که
بدانمکیست، بغلش کردم و با او روبوسی کردم. بوی میخک میداد. کمی
ازمن بلندتر بود. دستم راگرفت و مراکنار
خودش نشاند. آقاجان بلند شد از اتاق خارج شد. به مادرم نگاه کردم. داشت هر دوی ما
را با حالتی غمگین نگاه میکرد. منتظر بودم تا برایم توضیح بدهد که این دختر جوان
کیست که این طور صمیمی مرا به آغوش کشیده و دستم را در دستهای لطیفش گرفته.
اوخودش چیزی نمیگفت. فقط
با آن تبسم ملیحش به من نگاه میکرد. نمیدانم چرا شرم عجیبی داشتم که نگاهش کنم.
مادرم جلوآمد و دست برگردن
هردویمان انداخت و درمیان گریه هایش فقط خدا را شکرمیکرد. چیزهایی میگفت که من
ازآن سر در نمی آوردم.
گفتم:«بالاخره مامان نمیخوای این خانم زیبا رو به من معرفی کنی؟»
مادرم چیزی نگفت و هم چنان
گریه میکرد. دختر جوان دستم راکه توی دستش بود، تا مقابل صورتش بالا آورد وگفت:«منو نمیشناسی؟»
گفتم: « نه.»
باتعجب نگاهی به مادرم کرد
وگفت:«من مهروَش هستم، خواهرت.»
خدای من چی میشنیدم،
مهروَش ؟!! مات و مبهوت نگاهش کردم. گفت:«مگه نمیدونستی که من میام؟»
رو به مادرم کردم و با
خندهای گفتم:«چی میگه مامان؟ شوخی میکنه؟»
مادرم چیزی نگفت و فقط
گریه میکرد. با پَرِ روسریش اشک هایش را پاک کرد و سری تکان داد.
گفتم: «یعنی چی مامان؟ من نمیفهمم. مهروَش؟ کدوم مهروَش، مگه شما نگفتید که او
مُرده؟!!.»
مادرم درمیان گریههایش
گفت:«گم شده بود، ماهم فکر میکردیم
که او مُرده.»
«یعنی
میخوای بگی که این همون مهروَش، خواهر دوقلوی منه؟»
مادرم درحالیکه اشکهایش
را پاک میکرد، سری تکان داد.
گفتم:«پس چرا واقعیت رو به من نگفتید؟»
مهروَش دستم رادوباره گرفت
وگفت:«خوب میبینی که نمردهام.»
پرسیدم:«پس تا حالا کجا بودی.»
آقاجان با عصبانیت دم اتاق
آمد وگفت:«الان وقت این حرفها نیست.»
رو به مادرم کرد وگفت:«تو هم دیگه کم آبغوره بگیر خانم. بلند شید کارهاتونو بکنید. فردا کلی مهمون میآد.»
مادرم اشکهایش را با پَر روسریاش پاک کرد و برخاست.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
«٣ »
.... صدای درحیاط آمد. در
باز شد. آقاجان و پشت سرش مادرم درحالیکه بقچهای را در بغل داشت، وارد حیاط شدند. عمه خودش را جمع و جورکرد و به من نگاهی کرد. و با صدای
آرامی گفت:
«بقیهاش
بماند.»
گفتم:«باشه.»
عمه برخاست و به آشپزخانه رفت. مادرم نفس نفس زنان از پلههای
ایوان بالا آمد و همانجا کنار من نشست. پدرم لب حوض کتش را درآورد و آستینهایش را بالا زد و شروع
به وضوگرفتن کرد. عمه با دو استکان تمیز برگشت و درحالیکه کنجکاوانه به بقچه که
حالا مادرم داشت بازش میکرد، خیره شده بود، کنار سماور نشست. مادرم سوغاتیهای تبَرُک
حاج َملک و حاجیه خانم را یکییکی در آورد. جانماز و تسبیه از خاک کعبه برای عمه و
یک قواره چادر ابریشم سیاه و یک عطرگل محمدی برای من. یک بسته سُرمه با سُرمهدان
نقرهی قلمکاری شده هم برای خودش.
مادرم گلایه میکرد که
سوغاتیهای خوب را به دیگران دادهاند. زن ملک محمد، سوغاتیهایش گرانتر بودهاند.
عمه با تبسمی به من نگاه کرد. جانمازش را تاکرد و بوسید و روی پیشانی گذاشت و گفت:«دستشون درد نکنه، همین جانماز به سر من هم زیاده، زیارت شون قبول باشه. من که
نتونستم به زیارت قبولی شون برم.»
مادرم که گویی از حرفهای
عمه خوشش نیامد، استکان خالی را محکم توی زیر استکانی گذاشت، برخاست و به اتاق
رفت. آقاجان که آمد بنشیند، من بلند شدم و جایم را برای او خالی کردم. خواست تا
برایش بالش بیاورم.
چند روز بعد قرار بود که
من با عمه به زیارت امامزاده محمد که میگفتند امام رضا درمسیرش شبی راآن جا
اتراق کرده برویم. فاصلهي خانه ما با امامزاده زیاد نبود. اما چون عمه به زحمت راه میرفت، آقاجان سیدکاظم
را خبرکرده بود تا ما را با درشکه ببرد. درمسیر راه عمه همهاش تسبیهی دردست زیرلب
ذکر میخواند. وقتی رسیدیم، حیاط خاکی امامزاده را تازه آبپاشی کرده بودند. عمه
لب جوی آبی که از وسط حیاط میگذشت، رفت وضویش را گرفت و در حالیکه زیر بغلاش را
گرفته بودم، داخل حَرَم رفتیم.
وقتی عمه زیارتش را کرد، چند شمع سفید را که باخودش
آورده بود از توی بقچهاش در آورد و توی طاقچه سقاخانه روشن کرد. مرتب زیر لب ذکر
میخواند. لب جوی آمدیم و زیر سایهي درخت چناری که میگفتند عمرش به هزار سال میرسد،
عمه از من خواست تا گلیمش را پهن کنم و نشستیم. عمه پاهایش را دراز کرد. به آسمان
خیره شد.گفتم:“من هم تا روی این گلیم میشینم،
یاد عمه مهروَش میافتم. ای کاش میفهمیدم که آخرش چی شد.»
عمه که هم چنان به آسمان
نگاه میکرد، مثل همیشه پرسید:
«تا
کجاشوگفتم؟»
«تا
موقعی که پدرت او را به خانه آورد.»
عمه نگاهش را از آسمان
گرفت و گفت:
«...آنروز دلم میخواست زودتر تنها میشدیم تا همه چیز را از او
میپرسیدم. کنجکاو بودم که توی آن همه سال کجا بوده و چکار کرده. قراربودکه به
خاطر بازگشتش به خانواده جشن مفصلی بگیریم و همهي فامیل و آشنایان را دعوت کنیم.
تاحضورش را درخانواده به طور آبرومندی جا بیندازیم. مادرم
که بلند شد، ما تنها ماندیم. نگاهش کردم، نگاهم کرد و همان تبسم آشنایش.
گفتم:«چه
قدر نگاهت، قیافهات برام آشناست.»
خندید
وگفت:«مثل اینکه دوقلوت هستم خواهر.»
گفتم:«جدی میگم، کجا تو رو دیدم. احساس میکنم بارها تورو
دیده ام، باهات حرف زده ام، با من حرف زده ای، آخر چه طور ممکنه؟!»
گفت:«توی این دنیا همه چیز ممکنه.»
به
پنجره نگاه کرد و شعری خواند:
«عاشقان زمرهي ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گُهربار همانست که بود.»
تا آن روز ندیده بودم
که زنی شعر بگوید. چه قدر از شعرگفتنش خوشم آمد.
پرسیدم:« تا حالا به شهر ما اومده بودی؟»
گفت:«توی این شهر به دنیا اومدم، یادت نیست؟»
«این درسته، اما منظور من بعد از رفتنته.»
«نه، براي چی باید میومدم. روستای ما از اینجا خیلی دوره.»
« ازکی فهمیدی که دوقلو هستی؟»
«می دونستم، از همون بچهگی میدونستم.»
«مگه چیزی از بچهگی یادت هست؟»
«همهاش، مثل دیروز؟»
«غیر ممکنه، پس چرا من چیز زیادی از اون دوران یادم نیست؟»
«خوب حتماً نخواستی که یادت بمونه.»
«اما تو چه طور یادت مونده.»
«میخواستم تا یادم بمونه. نمیخواستم تو، آقاجان و مامان از
یادم برید. هرشب قیافهتون رو جلوی نظرم میآوردم و توی خیالم با شما حرف میزدم و
زندگی میکردم.»
«اما تو فقط سه سالت بوده، یعنی یادته که...»
سری
تکان داد. آهی کشید وگفت:«درویش طاهر منو با خودش برد؟»
با
تعجب پرسیدم:«درویش
طاهر؟»
گفت:«پدرخوندهام، درویشی که منو با خودش برد.»
مادرم
با آستینهای بالازده و خیس وارد شد و رو به من کرد وگفت:«ملوک بیا پَرِقالی را با من بگیر توی حیاط ببریم.»
بلندشدم
و مهروَش هم همراه من بیرون آمد. ازاوخواستم تا استراحت کند. مثل پدرم او هم برود ساعتی بخوابد. خستهي سفراست.
گفت:«با دیدن شما خستگیاز تنم در رفته.»
گفت:«با دیدن شما خستگیاز تنم در رفته.»
به
اتفاق به کمک مادرم رفتیم. توی حیاط هرکدام گوشهای از فرش را گرفته بودیم. مادرم
با چوب روی فرش میزد. با هر ضربه که مادرم به فرش میزد، تصویری ازبچهگی یادم میآمد.
گاه نگاهمان با هم تلاقی میکرد. به اوگفتم:«امشب تا صبح هم که شده، باید داستانتو مو به مو برام
بگی.»
تبسمی
کرد وگفت:«داستان من با یک شب تمام نمیشه.»
گفتم:«بهتر تا آخر عمرم هم طول بکشه، با علاقه گوش میدم.»
شب
آقاجان و مادرم که خوابیدند، ما توی اتاق بالایی روی رختخوابهایمان نشستیم وازاو خواستم
تا هرآن چه راکه من نمیدانم، برایم بگوید. گفت:
«..انگار همین دیروز بود که درویش طاهرکولم کرد. خیابان به
خیابان گذشتیم و از خانه دور شدیم. رفته رفته از شهر خارج شدیم. توی بیابان باران
سختی گرفته بود. درویش قبایش را درآورد و دور من پیچید و بغلم کرد. رنگ سبز آن تپه ها وگندمزارهای خیس سر راه که با نسیم میجنبیدند راهنوز به یاددارم. ساعتی زیردرخت
بلوطی نشستیم. باران که کم شد و درویش چپقش را کشید، چپقش را دوباره لای کمربندش
زد مرا کول کرد و بهراه افتادیم. توی راه من خوابم برد. باصدای پاس سگها بیدار
شدم. دیدم توی یک روستاهستیم. درویش مرا ازکولش گرفت و
بغل زن ناشناسی داد.
زن
مرا داخل کپَری برد و کنار آتشی که وسط اتاق گُزبانه کشیده بود و یک کتری چای کنارش بود،
گذاشت. بعد رفت و کاسهای شیر آورد و مقداری نان
روی آتش گذاشت. نان که گرم شد آن را تکه تکه توی شیر تليت کرد و ذره ذره
دهانم گذاشت. درویش هم آمد و نشست. تا شکمش جا گرفت چای خورد و چپق کشید. شب را
همان جا خوابیدیم. خواب دیدم که آقاجان دنبال درویش افتاده و مرا از او بازپس
گرفت. توی خواب چه قدرآقاجان مرا بوسید. از آن سال تا کنون هزاران بار این خواب را
بیاد آوردم و از یاد نبردم.
بالاخره
فردای آن روز دوباره راه افتادیم. نمیدانم چندروز راه رفتیم و توی روستاهای سر
راه خوابیدیم. یادم میآیدکه به باغستان رسیدیم.»
«باغستان کجاست خواهر.»
«روستایی که در آن بزرگ شدم.»
..وقتی
رسیدیم، درویش مرا به خواهرش مونس داد. مونس کور بود. به همین خاطر با برادرش طاهر
زندگی میکرد.
«درویش خودش بچه نداشت؟»
«نه، هرگز ازدواج نکرد. فقط خودش بود و این خواهر نابینایش.»
«خواهرش چی؟»
«او ازدواج کرده بود، اما هنوز سالی از ازدواجش نگذشته کهشوهرش به خاطر اینکه توی باغ آواز میخوانده و غریبهها
صدایش را شنیدهاند، او را توی تنور میاندازد. میگفت توی مطبخ مشغول پخت نان
بوده که شوهرش میآید و گردنش را میگیرد و سرش را توی تنور میکند. مردم سر میرسند
و او را ازدست شوهر می گیرند. صورتش حسابی سوخته بود. چند روز بعد درویش میرود و
او را به باغستان میآورد و دیگر نمیگذارد که برگردد.
زن
دانا و مهربانی بود.آدم باورش نمیشدکه نابیناست. این قدر خوبی داشت که نابیناییاش
راکسی نمیدید. مادرخوبی برای من بود.
اوایل
برایم قدری مشکل بود. اما خیلی زود به اوعادت کردم. درویش اغلب خانه نبود. هفتهها
میرفت و ما تنها بودیم. با رفتن من به آن خانه، مونس هم دیگرازتنهایی درآمده بود.
بامن سرگرم میشد. هروقت فرصت بود سرم را روی زانویش میگذاشت و درحالیکه
نوازشم میکرد، آوازمیخواند. آوازهایش به
من آرامش میداد. اغلب شبها برایم قصه میگفت. بعداً فهمیدم که این قصهها را
ازخودش در میآورده.
به
قصههایش عادت کرده بودم. خوب من هم توی خیلی کارها کمکش میکردم. مادر صدایش میکردم
و او از شنیدن این حرف چقدرخوشحال میشد. تمام عشق و روحش من بودم. اگرمریض میشدم
اوهم مریض بود. باهمان نابیناییاش مشکل گشای روستا بود و همه برایش احترام خاصی
قايل بودند.
مریضها
را پیش اومیآوردند و درهمهي امور با او مشورت میکردند. دعواهای قبیلهای را
میانجیگری میکرد و همه ازش حرف شنوی داشتند. برای خودش کدخدایی بود. از
روستاهای دور و نزدیک برای مشورت و استخاره نزد اومیآمدند. دستش شفا میداد. باغ
کوچکی داشتیم و چند گوسفند و مرغ و خروس و
یک خانهي گلی کنار باغ سیب. وقتی که درویش میرفت، اهل روستا نمیگذاشتندکه به ما
بد بگذرد.
وقتی
درویش خانه بود، خواندن و نوشتن را یادم میداد. بعدکه توانستم بخوانم و بنویسم،
کتابهای حافظ و سعدی و خیام را برایم میآورد تا بخوانم.
روزگارگذشت
و بزرگتر شدم. چند سال پیش که درویش برای دوره گردی رفته بود، مونس مریض شد.
وقتی درویش برگشت دیگر دیر شده بود. او را با قاطر به شهر بردند و چند روز بعد
جسدش را به روستا برگرداندند. من چه قدر بی او تنها شدم. بعداز او چون کسی نبودازمن
نگهداری کند، درویش دیگر نتوانست به دورهگردی برود. توی خانه ماند. و این چند
سالهي آخر او مرا تر وخشک کرد.»
احساس کردم که خیلی خسته است. بهش
گفتم:«خواهر، اگرچه دوست
دارم بقیه داستانتو بشنوم اما خیلی خسته به نظرمیآی، بهتره که الان بخوابی. من
عجلهای ندارم. فردا و روزهای دیگه ادامه میدیم. من هم خیلی تعریفها برات دارم.»
چیزی
نگفت پَرِ لحافش راگرفت و روی سینهاش کشید. بلند شدم و چراغ را فوت کردم. فردایش
با سر و صدای قابلمهها از خواب بیدارشدم. دیدم که رختخوابش را جمع کرده و از اتاق
رفته. بلند شدم وکنار پنجره رفتم. ازآن بالا دیدم که کنارحوض دارد میوه میشويد. از اینکه
آمدنش یک خواب نبوده خوشحال شدم.
تا
رختخوابم راجمع کردم، دم درِ اتاق بایک سینی صبحانه ایستاده بود. درحالیکه تبسمی به
لب داشت گفت:«گذاشتم
که باهم بخوریم. همه اتاقها شلوغند،
بهتره که همین جا بخوریم.»
اولین
باری بود که کسی این طور از من پذیرایی میکرد. پرسیدم:
«دیشب را چه طور خوابیدی؟»
گفت:«عجیب.»
«چرا عجیب؟»
«با بقیه شبهام فرق میکرد.»
«من هم.»
«تو چرا؟»
«همهاش به مونس فکر میکردم.»
پرسیدم:«یادش نمیکنی؟»
«منو بزرگ کرده، چه طور میتونم بهش فکر نکنم.»
و
ادامه داد:«نه
من از او دل میکنم، نه او ازمن.»
گفتم:«او دیگه مرده.»
«ظاهراً این طوره.»
«مردن دیگه ظاهر و باطن نداره.»
به
پنجره نگاه کرد وگفت:
«دریمنی، پیش منی، پیش منی، در یمنی.»
«یعنی چی؟»
خواست
چیزی بگویدکه شیرین دوستم دمِ اتاق ظاهرشد و سلامی کرد. مهروَش رو به شیرین کرد وگفت:«سلام شیرین خانم، چرا دم در وایسادین، بفرمايین داخل.»
شیرین
جا خورد و درحالیکه میآمد تا بااو روبوسی کند، پرسید: «اسم منو میدونید.»
من
هنوزشیرین را به او معرفی نکرده بودم. فکرکردم حتماً مادرم یا شمسی خانم صبح به
اوگفتهاند. شیرین همچنان نگاهش میکرد. انگارمیخواست چیزی بگوید. بالاخره طاقت
نیاورد و رو به مهروَش کرد وگفت:«قیافهتون چه قدرآشناست، احساس میکنم شما را قبلاً دیدهام.»
مهروَش
با تبسمی به من اشاره کرد وگفت:«خوب مال اینه که عمری
رو با خواهرم زندگی کردی، نباید قیافهام برات آشنا باشه؟»
شیرین
گفت:«نه
فرق میکنه، یه چیزی هست. نمیدونم، شاید نگاهتونه که باملوک فرق میکنه. این نگاه
رامن مطمئنم قبلاً دیدهام.»
مادرم ازپايین صدایمان میکرد.
مهروَش درحالیکه برمیخاست، گفت:«شما اولین کسی نیستین که میگین. علتش اینه که من دو قلوی
ملوکم.شایدم مال اینه که تا دوسالگی توی یک بغل شیر خوردیم.»
به
اتفاق به حیاط رفتیم. به بقیه که مشغول پخت و پز وآماده کردن برنامهي جشن بودند،
پیوستیم. مادرم ازمهروَش خواست تا دست نزند و برود لباسی راکه برایش آماده کرده
بود، بپوشد و تا مهمانها نیامدهاند، آماده بشود. گفت که امروز او عروس خانه است.
عروس که نباید کارکند.
مادرم
پیراهن سبز حنایی با رگههای طلایی برایش خریده بود. با هم به اتاق آمدیم و لباسش
را عوض کرد. بیرون که آمدیم، آفتاب گرمی میتابید. مادرم گوشهي حیاط، زیر سایهي
دیوار نشسته بود و بَرگ مو پاک میکرد. مهروَش مرا ازخودش جدا نمیکرد. آقاجانمرتب
به من غُر میزدکه:«برو
مادرت را کمک کن، این دختر فرار نمیکند.»
مادرم
میگفت:«ولش
کن، دخترم حق داره سالهاست که خواهر شو ندیده، به اندازهي کافی آدم اینجا هست.»
حوالی
ظهرکمکم عمه و دايی و تعدادی ازآشنایان دور و نزدیک و همسایهها هم با خانوادههایشان
آمدند. تا چشم به هم زدیم، حیاط پر بچه شد. ازهمان روز فهمیدم که چه قدر به بچهها
علاقه دارد. خیلی دلش میخواست تا او هم کمکی کند. اما دست به هر چیزی میزد،
مادرم میگفت:«نه
دخترم، توامروزعروس این خونهای.»
رفت
لب حوض نشست و خیلی زود بچهها دورش جمع شدند. برایشان با رشتهاي نخ شكلهاي مختلف درست ميكرد، گاه
سيبي را از توي حوض درمیآورد و با نوک چاقو پرندهای یا صورتی را از سیب میتراشید.
برای هر بچهای چیزی درست کرده بود. یکی بُز میخواست و یکی اسب و یکی کبوتر. جوری
با بچهها بازی میکرد که انگار اوهم بچهای بود چند ساله. کیومرث پسرِکوچک عمهام
داد زد وگفت:«خاله
مهروَش رو نگاه کنید، سایه نداره.»
همه
به اونگاه کردیم. سایه شاخهای ازدرخت سیب که با نسیم میجنبید، روی سرش افتاد.
کسی نفهمید که کیومرث چه میگوید. مهروَش راصدا کردم تاپیش ما بیاید. تبسمی کرد.
بچهها دوباره مشغول بازی شدند. به دنبال هم توی حیاط میدویدند. مهروَش به آرامی
سوی ما آمد. دیدم همهي بچه ها زیرآن آفتاب بعد از ظهری سایه دارند، به جز مهروَش.
مثل خواب میمانست. چه طور ممکن بود که آدم سایه نداشته باشد؟!. آمد وکنارم نشست.
سینی را برداشت و پُرباقالی سبزکرد و مشغول تمیزکردن شد. برای اطمینان گفتم: «خواهر، یه دقیقه بلند شو برو زیرآفتاب ببینم.»
نگاهم
کرد وگفت:«براي
چی؟»
گفتم:«همین
جوری.»
بلند
شد و زیرآفتاب رفت. دیدم سایه دارد. نگاهم کرد و پرسید:
«چیزی شده؟»
گفتم:«نه، فکرکردم پیراهنت کثیف شده.»
پَرِدامنش
راگرفت، نگاهی به پیراهنش کرد. آمد، دوباره نشست و مشغول شد. خاله با کاسهای روغن
از زیر زمین بیرون آمد وگفت:
«کی به این عروس من گفته که کار کنه؟»
مهروَش
تبسمی کرد وگفت:«خاله جون عروس بی داماد بایدم کارکنه.»
کمکم
مهمانهای دیگر هم آمدند. همه ازدیدن مهروَش انگشت به دهن میگرفتند. او را مثل
عروس بغل میکردند و باهاش روبوسی می کردند. اوهم بامهربانی و صمیمیتی خاص باآنها
به گفتگو مینشست. خانهمان پُرآدم شده بود. عمه و خاله نصرت و شمسی خانم حسابی دررفت
وآمد بودند و آستین ها را بالا زده و یکی سبزی پاک میکرد و دیگری برنج آبكش میکرد.
توی حیاط خلوت دودیگ بزرگ مسی مان راروی آتش گذاشته بودند و مادرم هم کفگیر به دست
بین حیاط خلوت و پذیرايی میآمد و میرفت تا ببیند که همه چیز مرتب است. پدرت
یدالله هم دمادم برای مردهایی که توی اتاق پذیرايی دست راستی نشسته بودند، چای میبرد.
حیاط پُر بچه شده بود و درحیاط را بازگذاشته بودند تا مهمانهایی که هنوز در
راهند، بیایند. آقاجان مرتب دم حیاط میرفت و میآمد، تا وقت رسیدن به مهمانان خوش
آمد بگوید.
مهروَش
هم توی اتاق پذیرايی سمت چپی درحالیکه زنهای فامیل دورهاش کرده بودند، نشسته
بود. هرکسی چیزی میگفت. صدای کِل زدن عمهي کوچکم قدم خیر، هرچند وقت یک بارتوی
سقف ایوان طنین می افکند. وارد حیاط که میشدی بوی اسفند توی دماغت میپیچید.
حوض
پُرِمیوههای رنگارنگ و تازه بود. توی حیاط هم چند تخت فرش پهن کرده بودند.
پیرمردها روی آن نشسته بودند وگپزنان چای میخوردند. حالا پدرم توی اتاق برای
مردها تعریف میکرد و مادرم هم در حین کار برای زنها. همه به آنها و من چشمت
روشنمیگفتند. داشتم برای زنها چای میبردم که
توی پله یدالله را دیدم درحالیکه تیروکمان در دست داشت، به سرعت بالا میآمد. نزدیک بود
سینی چای داغ را روی سرش بریزم. به او عصبانی شدم که چه موقع تیر و کمان بازی است.
گفت:«مگر نمیبینی که چه قدرکبوتر روی پشت بام نشستهاند؟»
گفتم:«خوب به توچه، میخوای دوباره شرهمسایهها را برامون
بیاری؟»
با سینی چای راهش را سدکردم و به او گفتم که اگر
پايین نرود، سینی چای را روی سرش میریزم. بالاخره حرفم را باورکرد و پايین رفت. بعدازاینکه
چایها را دادم، سینی خالی را لب حوض گذاشتم. دیدم یدالله دم درحیاط دارد دررا به روی
کسی میبندد. از همان دور سرش داد زدم که:
«داری چه کار میکنی پسر؟ چرا درو به روی مهمانها میبندی.
باکی داری حرف میزنی؟»
گفت:«یک زن گداست، هرکاری میکنم، نمیره.»
دم
ِدررفتم. دیدم زن آبله رویی درحالی که چادرش را تا روی دماغش پايین کشیده و تسبیهی
از دستهای آغشته به رنگش آویزان است،
ایستاده. شبیه همان زنی بود که در گلیم فروشی دیده بودم.
سلامی کردم وگفتم:« بله؟، بفرمایید؟»
سلامی کردم وگفتم:« بله؟، بفرمایید؟»
گفت:«چشم دلتان روشن كه سفرکردهتان برگشته، قدرش را
بدانید. او عزیز خداست. او...»
توی
حرفش پریدم و گفتم:«
شما ازکجا میدونید، خانم.»
گفت:«بوی اسفند وگُلابتان همهی فرشتگان را خبرکرده. کور
باشد چشمی که نبیند، کَر باشد گوشی که نشنود، سرور و شادیای که دراین خانهی عشق
درکار است.»
گفتم:«شعرمیگین، خانم. حالا چی میخواین. گرسنهاید تا
چیزی براتون بیارم. پول میخواین تا سکهای بهتون بدم.»
گفت:«برای گدایی مال دنیا نیامدهام که آن را برای اهلش
گذاشتهام، گشاده روئی تان راگداییم و سخاوت مهربانیتان.»
با
خودم گفتم:«گدا و اینگونه حرفهای گنده؟»
گفتم:«خوب من باید برم و به مهمونامون برسم. اگه چیزی میخواین
تا براتون بیارم.»
گفت:«اگرمقدور است کاسهای آب روشن را صدقه قدمش کنید و برایم
بیاورید.»
به
یدالله گفتم تا کاسهای آب بیاورد. تا حالا گدایی به دانایی اوندیده بودم. مهروَش با کاسهای آب
آمد.
گفتم:«یدالله قرار بود که آب بیاره.»
گفت:«آقاجان صدایش کرد براي مهمونا چای ببره.»
مهروَش
کاسه آب را دست زن داد و مادرم مرا صدا کرد. او را با زن تنها گذاشتم و به داخل
آمدم. ساعتی بعد توی حیاط خلوت بودم که شیرین سراغم آمد وگفت:«ملوک بدو بروكه آقاجان قشقرق به پا کرده.»
گفتم
:«برای چی؟»
گفت:«
نمیدونم داره با مهروَش دعوا میکنه.»
کفگیرراروی
قابلمه پرت کردم وآمدم. دیدم آقاجان خیلی عصبانی است. درحالی که مادرم بین او و
مهروَش ایستاده آقاجان دارد سرمهروَش داد میزند. آنقدر عصبانی بودکه جرأت نکردم
بپرسم که چی شده.
منتظرماندم
تا ببینم چه اتفاقی افتاده. مادرم داشت آقاجان را آرام میکرد. میگفت:«بچه است نمیدونه،
هنوزآداب و رسوم رو یاد نگرفته.»
آقاجان
زیربارنمیرفت. میگفت:«مگه
زیر بوته بزرگ شده، دخترهی احمقِ بی حیا.»
مهروَش
را از اتاق خارج کردم و با خودم به حیاطخلوت بردم.
پرسیدم:«چی شده
مهروَش؟ آقاجان چرا این طور عصبانیه؟»
گفت:«نمیدونم، من
رفتم توی اتاق مردها، میخواستم که بافامیل آشنا بشم. آقاجان عصبانی شد
و بازویم را گرفت و از اتاق بیرونم آورد. من که کار بدی نکردم.»
شیرین
زیر خنده زد. باعصبانیت بهش نگاه کردم. خودش را مشغول کرد.
گفتم:«خواهر، زن که
توی اتاق مردها نمیره.»
دقایقی
بعد امیرحسین پسرعمویم به حیاط خلوت آمد. شیرین که گوشهي چشمی به او داشت، خودش
را جمع و جورکرد. حرفمان را قطع کردیم. مهروَش احوالش را پرسید.
امیرحسین
که صدایش میلرزید،گفت:«خیلی خوشحالم که صاحب دو تا دختر عمو شدم.»
و
ادامه داد:«کاش هر روزکه میخوابم، یکی دیگه اضافه بشه.»
مهروَش
گفت:« اون وقت از هم تشخیص شون نمیدی.»
امیرحسین
گفت:«من بزرگ شدهي دست باغبانم، میوهها رو خوب میشناسم.»
مهروَش گفت:«شما چه میوهای دوست دارید؟»
مهروَش گفت:«شما چه میوهای دوست دارید؟»
از
پُررویی امیرحسین ناراحت شدم. حرفشان را قطع کردم و گفتم:«تاآقاجان
نیومده و قشقرق دیگهای راه بندازه، بهتره که تشریف ببرید پیش آقایان.»
با
پُررویی گفت:«ماکه هنوزآقا نشدیم، خانم. مگه نمیبینی که هنوز مو
در نیاوردیم.»
گفتم:«پس چادرتو دورکمرت
ببند، بیا وکمک کن.»
شیرین
باز زیر خنده زد. امیرحسین نگاه کینه توزانهای به من کرد و رفت. اوکه رفت، به
مهروَش گفتم:«خواهر با پسرها و مردها نباید حرف زد. ناسلامتی مازن
هستیم. خوبیت نداره، آقاجان آدم حساسیه، به رگ تعصبش بر می خوره و ناراحت میشه.»
تسبیهی
را ازجیب پیراهنش درآورد وگفت:«اما من دوست دارم که
با مردها حرف بزنم.»
درِدهنش
راگرفتم. دستم را ازجلوی دهنش برداشت وگفت: «درویش
هیچ وقت ناراحت نمیشد. خودش هم با زنها به راحتی حرف میزد.»
گفتم:«او درویش
بوده، ولی آقاجان درویش نیست.»
ازآن
روز بودکه فهمیدم او چه قدرساده و معصوم است. مثل همان بچهي سه ساله مانده بود.
احساس کردم که باید مواظباش باشم. کاسهای را از توی ظرفها برداشت، کفگیر را از دست
شمسی خانم گرفت و کاسه را از برنج آبکشیده پُرکرد.
شمسی
خانم گفت:«هنوز خامه دخترم، نمیشه خورد.»
چیزی
نگفت. کاسه برنج راگرفت و به گوشهی حیاط خلوت رفت. موجی ازکبوترکه روی پشتبام
تجمع کرده بودند، پایین آمدند ودور و برش نشستند. اومشت مشت برنج جلویشان میریخت.
تعدادی
روی سر و شانهاش نشسته بودند. ما همین طور مات و مبهوت نگاهش میکردیم. یدالله به
اتفاق چند بچه بدو آمدند و با وجد به مهروَش نگاه میکردندکه چه طور کبوترها دورش
حلقه زدهاند. گویی با آنها حرف میزند. یدالله گفت:«نگاه کنید،
فقط کبوتر نیست! چه قدرکلاغ و پرستو و گربه آمده.»
مهروَش از پرندهها جدا شد و نزدماآمد. شیرین
گفت: «نمیترسی که نوکت بزنند؟»
مهروَش
تبسمی کرد. و در حالیکه با کفگیرچند تکه گوشت نیمه پخته را از دیگ خورشت بر می داشت، مادرم هم چنان نگاهش میکرد. احساس کردم رنگ مادرم تغییرکرده، پرسید: گرسنه ای مهروش؟
گفت: « نه برای گربه ها می خوام.»
مادرمکفگیر را از دستش گرفت و در دیگ را بست و خواست تا با او برود. وقتی برگشت، پرسیدم: «مادر، چه کارت داشت مهرَوش ؟»
گفت: « نه برای گربه ها می خوام.»
مادرمکفگیر را از دستش گرفت و در دیگ را بست و خواست تا با او برود. وقتی برگشت، پرسیدم: «مادر، چه کارت داشت مهرَوش ؟»
گفت:«چه میدونم،
پیش مردها نرو، پیش کبوتر نرو، به گربه ها غذا نده ، نخند واینطوری بشین ، اونطوری بایست و....»
شب
که همه مهمانها رفتند، عمه و خاله آنجا ماندند. میگفتند توی مهمانی فرصت کافی
پیدا نکردهاند تا بیشتر مهروَش را ببینند. حالا همه توی اتاق بزرگمان نشسته
بودیم. آقاجان هنوزعصبانی بود. سعی میکرد که با مهروَش حرف نزند.
خاله دست مهروَش راتوی دستش گرفت وگفت:«از خدا ممنونم
که این جور عروس خوشگلی را بهم داده، انشاالله که بهترینعروسی را براتون بگیرم.»
از
این همه محبت که به او میکردند بی آنکه بخواهم، حسودیم میشد. چون از موقعی که او آمده
بود، دیگر کمتر به من توجه می کردند. خاله داشت میگفت که او رابرای پسرش مهران میخواهد.
مهروَش میخندید وآقاجان خودش رابه نشنیدن میزد.گویا حرفهای زنانه آزارش میداد.
درحالیکه بلند میشد، ازمادر خواست تا رختخوابش را بیندازد.
حالاکه
آقاجان رفته بود، راحت بودیم که هر چه دلمان میخواهد بگويیم. مادرم با عمه گرم
تعریف بودند. شیرین هم که آن شب پیش ما مانده بود، به خاله گفت:«پس دیگه،
بیچاره ما خاله، دلمون رو به عروس بودن شما خوش کرده بودیم.»
خاله
گفت:«نه دخترم، خداوند نافِ اونها رو براي هم بریده، شما
هم قسمت خودتون رو دارید.»
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
«
٤ »
آن
شب را تا دیر وقت نشستیم. درتمام طول شب مهروَش توی خودش بود و چیزی نمیگفت. نسیم
سردی پرده را جنباند. تنش لرزید و خمیازهای کشید. به نظرمیرسیدکه خسته است. بهش
گفتم:
«میخوای رختخوابتو بندازم؟»
گفت:«خودم میندازم.»
بلندشدیم
و به اتفاق به اتاق آمدیم. فکرکردم که تا سرش را روی بالش بگذارد، خوابش میبرد.
پرسید:«خوابت میآد،
ملوک؟»
گفتم:«نه، تو چی؟»
«منم خوابم نمیآد.»
«پس بشینیم و تعریف کنیم.»
خندید
وگفت: «خوب امشب تو تعریف کن.»
«نه، هنوزتعریفهاي توتمام
نشده، وقتی که تمام شد، بعد
من تعریف میکنم.»
«تعریفهای من تمامی
ندارند، خواهر.»
«چه بهتر، دیگه شبها
به کسالت نمیگذره.»
«شب قشنگتر از اینه که
کسل بشه.»
«خوشحالی که به خونه
برگشتی؟»
شعری
گفت:
«مطربا مجلس انس است
غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد
شد.»
گفتم:« منظورش چیه؟»
چیزی
نگفت. همان تبسم شیرینش را به لب نشاند. گفتم:«حتماً معنیاش
اینه که خوشحالی، درسته؟»
«تا خوشحالی رو چه طور ببینی.»
چشمش
به گلیمم افتاد. گوشهاش را گرفت وگفت:«چه گلیم قشنگی.»
گفتم:«آره، خیلی
دوستش دارم. ازخودم جداش نمیکنم. زندگیمنه.»
نگاهم
کرد و گفت:«بلدي گلیم ببافی؟»
« نه، توچی؟»
« من بلدم، مونس یادم
داده.»
«مگه او با نابیناییاش
گلیم هم میبافت؟»
«آره، درحقیقت کارش
ماشته بافی بود. گاهگداری هم گلیم میبافت و هرچند وقت، درویش که به شهر میرفت،
باخودش میبرد و میفروخت. منبع معاشمون بود. گاهی اوقات من هم کمکش میکردم.
چیزهایی یاد گرفته بودم. اوایل فقط کنار دستش مینشستم و خامهها رو دستش میدادم.
میگفت مثلاً سبزرو بده، بعد قرمز رو، همین طور رنگهای دیگه رو. گاه رگههایی رو
هم به من میداد، ببافم. قبل از کور شدنش گلیم میبافته.
وقتی پشت دستگاه مینشست و میبافت باورنمیکردی،
که نمیبینه. گاه شَک میکردم که نابیناست. آدمها رو از دور با صدای قدمهاشون میشناخت،
صدای نفس کشیدنشونو، و... توی
گلیم بافی گرهها رو با دست حس میکرد. نقشها رو توی ذهنش میبافت. گلیمهاش زبان زد
همه بود.»
پرسیدم:« تو خودت به
تنهایی تا حالا گلیم بافتی؟»
ریشههای
گلیم را گرفته بود و صافشان میکرد.
گفت:«
من گلیم عشق میبافتم.»
خندیدم
و گفتم:«گلیم عشق دیگه چه جورگلیمیه.»
گفت:«گلیم خاصی نیست،
مثل همین گلیم توست.»
«پس فرقش چیه؟»
«فرقش توی نقش هاشه.»
خودم
را جمع و جورکردم و گفتم:«خوب چه بهتر، برام ازگلیم
عشق بگو،شایدگلیم منم واقعاً یه جورایی گلیم عشق باشه.»
گفت:«پس هر وقت
خوابت اومد، بگو.»
گفتم:«نه اصلاً
خوابم نمیآید.»
گفت:
«.. مدتها بود که مونس
برام دستگاه گلیمی برپا کرده بود. داده بود تا برام نخهای ابریشم ازشهر بیارند.
اما من نمیدونستم که چه نقشی برای گلیم ببافم. مونس گفته بود که نقشش مهم نیست،
شروع کن خودش شکل میگیره. او نقشهای زیادی توی ذهنش بود. اما من تجربهی اونو
نداشتم.»
مونس
گفت:«به دلت مراجعه کن. نقشهای زندگی توی دلاند، نه
سر آدم.»
اما توی دل من هیچ نقشي جز هجران و دوری نبود.
تا اینکه یک روز درویش طاهر بعد ازغیبتی طولانی به اتفاق درویش جوانی به خونه
برگشت. توی حیاط خاکیمون گلیمی پهن کردیم و مثل همیشه که درویش به خونه میآمد،
اول چای میخواست، چای تازهای دم کردیم و نشستیم.
درویش جوان خیلی کم حرف بود. تا اون موقع خیلی
درویش به خونهمون اومده بودند، اما هرگز درویشی به جوانی و زیبایی او ندیده بودم.
چشمانی درشت و سیاه داشت. مثل اینکه براش با دقت سُرمه کشیده بودی. اسمش آرا بود.
درویش هروقت مهمان خاصی داشت، خُمرشرابش روهم میآورد.
بعد صورتش که حسابی گُل میانداخت، بر میخواست و تنبورشرو از دیوار، پايین میآورد
و زخمهای میزد.
اون
روز من تمام حواسم به درویش جوان بود. درویش طاهر از او خواست تا با خواندن
همراهی اش کند. گیرایی صدايش آدم رو جادو میکرد. وقتی میخواند، همش منو نگاه میکرد.
انگار داشت فقط برای من میخواند. همه اشعار شمس و خیام و حافظ و... را حفظ بود.
غزلی ازحافظ خواندكه تا آن موقع اونو نشنیده بودم:
«گُل در بر و می درکف و معشوق بکام است
سلطان جهانم بچنین روز غلامست
گو شمع میارید دراین جمع که امشب
در مجلس ما، ماه ِرُخ دوست تمامست.»
هم شعرش و هم صداش منو با خودش برد. بعد مونس هم
با اون صدای دلنشینش چیزهایی خواند. بعد برخاستیم ساعتی هم سماع کردیم. دلم میخواست
که شب پیش او بخوابم. او هم، جوان بود. به زحمت صورتش مو درآورده بود.
فردایش
با هم به باغ رفتیم. توی باغ او خواند، بعد از من خواست تا بخوانم. گفتم، بلد
نیستم.
گفت:«دختر درویش طاهر نمیشه که هیچ ندونه.»
قطعهای ازآوازهایی که مونس همیشه برايم میخواند
و حفظ بودم رو خواندم:
«در نیستان تا مرا ببریدهاند
از نفیرم مرد و زن نالیدهاند.
سینه خواهم شُرحه شُرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق.»
و....
آوازخوانان
زیرسایه درخت سیبی رسیدیم. سیب قرمزی رو از شاخه کند و دستم داد. یکی رو هم برای
خودش کند وگاز زد. همان جا نشستیم. دفتری کوچک و قلمی رو ازجیبش درآورد
و مشغول کشیدن چیزی شد. نگاهش میکردم. وقتی تمام کرد، دیدم که صورت منوکشیده.
نقاش خوبی بود. دفترش پُرِ صورت بود. صورت درویش طاهر را هم کشیده بود.
ازش
پرسیدم:«پیش کی شاگردی کرده؟»
گفت:«پیش کسی
شاگردی نکردهام، میدونستم.»
برخاستیم به طرف رودخانه راه افتادیم. بعد پرسیدم:«نقش گلیم هم میتونی بکشی؟»
پرسید:«گلیم میبافی؟»
«میخوام ببافم.»
گفت:«من نقش عشق میکشم.»
«نقش عشق دیگه چیه؟»
«هفت رنگ داره.»
گفتم:«نقشش رو بکشی،
من رنگش رو زیر ابر هم که باشه، پیدا میکنم.»
گفت:«تو نیازمند
نقاش نیستی، نقش عشق رو توی دلت باید پیدا کنی.»
گفتم:«مونس هم
همیشه اینو میگه.»
کنار
رودخانهای که از وسط باغ میگذشت، رسیدیم. لباسهاشو درآورد وگردنبندشو از گردن
باز کرد و دست من داد. به آرامی توی آب رفت. من از نگاه کردنش سیر نمیشدم. به او که توی
رودخانه بود، خیره شده بودم و موجهای آب را نگاه میکردم که پر ازعکس سیب و انار
و برگ درخت شده بود. رودخانه مثل گلیم آویختهای بود که با نسیم باد میجنبید. موجو خروش رودخانه منو افسون خودش کرده بود.
بیرون آمد، مشتی آب روی صورتم پاشید. بخودم آمدم.
گفت:«کجایی؟»
گفتم:«فکر
میکنم نقشم رو پیدا کردم.»
گفت:«هر وقت به
یقین رسیدی، رنگهاشو هم پیدا میکنی.»
داشت
پیراهنش رو میپوشید، به لبهاش نگاه کردم که چه قدر قرمز بود. بی اختیار به او
نزدیک شدم. توی چشمهايش نگاه کردم. ازلباس پوشیدن ایستاد. توی چشمهايم خیره
ماند. احساس کردم دستم روگرفته. دیگه هیچ نگفتیم. لبهایش مزهی سیب میداد.
صدای
باغبان آمد که داشت کسی رو از دور صدا میکرد. منو به آرامی ازخودش جدا کرد. دلم
نمیخواست از او جدا بشوم. با هم به خانه برگشتیم. بوی نان تازهی مونس از مطبخ تا
توی باغ میآمد و آدم را گرسنه میکرد. وقتی رسیدیم، درویش طاهر توی حیاط به دو
بالش تکیه داده بود و چپق میکشید.
گفت:«صدای آواز
دلنشینتون رو میشنیدم.»
کمی
خجالت کشیدم. نفهمیدم که درویش صدای منو هم شنیده یا نه. تا اون موقع پیش درویش نخوانده
بودم. بعد ازآنکه نشستیم، درویش طاهر شعری زیر لب زمزمه کرد و سری تکان داد. تا
آرا آنجا بود من فرصت بافتن گلیم نداشتم. نمیخواستم وقتم را توی اون اتاق
نمور و نیمه تاریک گلیم بافی، پای دستگاه تلف کنم. فردایش من خواب بودم که سپیده دم به اتفاق
درویش طاهر رفته بودند.
بعداز
او احساس خوبی نداشتم. نمیدونستم که دوباره برمی گرده یا نه. مشک خالی آب رو برداشتم و برای آوردن آب لب
رودخانه رفتم. مشک رو پُرآب کردم و کولم گرفتم. چشمم به سنگی افتاد که اونروزآرا
رویش نشسته بود. همون جا که لباسهاش رو درآورد تا توی آب بره. دیدم گردنبندی که
به ام داده بود تا براش نگه دارم، روی زمین افتاده. زمانی که همدیگر رو بوسیده
بودیم از دستم افتاده بود و من نمیدونستم. اوهم چیزی نگفته بودکه یادم بیاید.
بَرِش داشتم با پَر دامنم تمیزش کردم و
برای اینکه دوباره گُمش نکنم، به گردنم انداختنم.
روزهاگذشت، برای فرار ازدلتنگیهام پای دستگاه
گلیم رفتم. بی آن که فکرکنم شروع کردم. چندروزی از خواب که بیدار میشدم، کارهامو
میکردم و یک راست پای دستگاه گلیم میرفتم و ادامه میدادم. تا به خودم آمدم،
دیدم موجهای رودخانه را پُرازانار و سیب و یک پروانهی بزرگی وسط آب نقش زدهام.
مونس نمیدانست که چه گلیمی بافتهام. چند بار
آمد و با دست روی نقشهای گلیم کشید.گفت:«بی نظیره، چه
خوب که سیبهاش برجسته شدن.»
روی پروانه دست کشید وگفت:«اینجاست که
میفهمی کار دله و روش وقت گذاشتی.»
پرسید:«کبوتره؟»
گفتم:«نه، پروانه
است.»
گفت:«نگران نخ و
اندازه نباش. کم آوردی، میدم تا زیباترین نخهای ابریشم چین را برات بیارن.»
به
گلیم خودم که هنوزگوشهاش را دست میکشید، نگاه کردم. تا حالا به نقشهایش دقت
نکرده بودم. بیشتر رنگهایش و خاطرهای که با اوگره خورده بود، مرا باخود مشغول
کرده بود. با خودم گفتم، این موجهای رنگی مثل رودخانه نیست؟ وآن لکههای قرمز و میوهها و برگ...!!!
گفتم:«مهروَش این
گلیمی که میگی، شبیه این گلیم منه.»
گوشه
گلیم را رها کرد وگفت:« هرگلیمی رنگ و معنای خودشوداره.»
هنوزبه
حرف زدنش و معنای حرفهایش عادت نکرده بودم. همیشه باید خودم معنایی برایشان پیدا
میکردم. آخر او تربیت شدهي دست درویش بود و من آقاجان. او باشعر و رقص و سماع و
آواز بزرگ شده بود و من با مُهر و سجاده و نماز.
گفتم:«خوب بالاخره
گلیم رو تموم کردی، چه کارش کردی؟»
گفت:«یک روزسپیده
دم درویش طاهرکه قراربود به دوره گردی بره، گلیم منو هم که پیش گلیمهای مونسه بر
میداره و با خودش میبره. وقتی فهمیدم که گلیم رو برده، انگار دوباره آرا ترکم کرده
بود. حالم خیلی خراب شد. امامونس میگفت:«مطمئن باش،
درویش اونو نمیفروشه، برش میگردونه.»
وقتی درویش به شهر میرسه و گلیمها را برای
گلیم فروش پهن میکنه، گلیم منومیبینه. اونو برمیداره و میگه که این گلیم
دخترمه و اشتباهی آوردهام و فروشی نیست. اما گلیم فروش با دیدن گلیم من میگه که
اونو به هر قیمتی که بگی، حاضرم بخرم. درویش قبول نمیکنه، گلیم فروش میگه اگه
اونو نفروشی، بقیه رو هم نمیخرم. میگه:«اگه دخترت
بافته، پس بازهم میتونه، ببافه. من همه رو میخرم.»
بالاخره درویش رو قانع میکنه. وقتی برگشت به
جای گلیم برايمن همین جلیقه رو خریده بود و تمام
پولی رو هم که بابت گلیم گرفته بود رو داده بود روی جلیقه بدوزند.کلی نخهای
ابریشم و رنگ و سوغاتی هم با خودش آورده بود. معمولاً
هروقت که میرفت، هفتهها طول میکشید تا برگرده. این دفعه وقتی برگشت، قیافهاش
خیلی درهم و خسته بود. میدونستم که ازاین اتفاق خیلی ناراحته. برای آنکه دلداریش
بدم، گفتم:«چه قدرخوشحالم که گلیم منو هم تونستی بفروشی.»
گفتم که گلیم دیگهای میبافم. اما هرچه گلیم بافتم،
مثل اون نشد. خیلی سعی کردم که جفتشو ببافم، اماهمیشه با اون فرق میکرد.
پرسیدم:«درویش جوان رو
دوباره دیدی؟»
گفت:«هرگز دیگه
ندیدمش. درویش هم از او خبر نداشت یا اگه داشت به من نمیگفت. دیگه ازآن روزکه
گردنبندشو به گردن انداختم از خودم جدا نکردم.»
دست
زیرپیراهنش برد و تسبیهی که یک کُجی فیروزهای به شکل پروانهای به سرش گره خورده
بود را بیرون آورد و نشانم داد. با دیدن گردنبند تمام بدنم به لرزه افتاد. گوشم
صدا کرد، قلبم طپش گرفت، سرم گیج رفت. میخواستم تا چیزی بپرسم اما نفسم بند آمده
بود. او متوجه حال من نبود. داشت گردنبند را نگاه میکرد.
نفس
عمیقی کشیدم. سرش رابرداشت و نگاهم کرد. پرسیدم: «اون درویش قدی
بلند و پیشانی پهن و دماغ قلمی و موهای لختی نداشت؟»
تبسمی کرد و گفت:« مگه اونو
جایی دیدی؟»
گفتم:«شاید، هرساله
دراویشی غریبه به اینجا میان. چندسال پیش، درویشی با این مشخصات به این جا اومده
بود که صدای خوشیداشت و همهي مردم شهر رو حیران
کرده بود.»
گفت:«دراویش درلباس
همه شبیه هم میشن. اغلب هم صدای خوشی دارند.
بخصوص که جوان هم باشند.»
با خودم گفتم:«نه، نمیتواند
او باشد.»
اما هنوز شَكَم باقی بود. دلم میخواست
بیشتر از او بدانم.
گفتم:«گردنبندی
درست مثل این، گردنش بود.»
گفت:«شاید خودش
باشه.»
گفتم:«اگه هم اوباشه،
دیگه چه فایده، اوهم که رفته وکسی نمیدونه کجاست و کی برمیگرده.»
گفت:«نکنه که دل تو
هم درگرو دراونه؟»
گفتم:«عجیب نیست
خواهرکه ما هردو گرفتار عشق دراویش بشیم؟»
خندید وگفت:«تو این دنیا
همه چی ممکنه.»
و ادامه داد: «پس
تو هم تعریفها داری؟»
«من فقط یک بار اونو دیدهام.»
به فرش خیره شد وگفت:«مگه من چند
بار اونو دیدم؟»
بعد من داستانم را برایش گفتم.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------
« ٥ »
حالا
دیگر همه میدانستند که مهروَش خواهر من و دختر حاج جبیب الله صمدی است. و من چه
قدر از اینکه دوقلویم را پیدا کرده بودم، خوشحال بودم. احساس میکردم که نیمهي
ناقصی بودم که با آمدن او کامل شده بودم. دیگرکمتر به درویش جوان فکر میکردم.
ازهمدیگر
سیر نمیشدیم. انگارحرفهایمان تمامی نداشت. بیشتر روزها شیرین هم میآمد و به ما
میپیوست. هر سه مینشستیم و از هر دری تعریف میکردیم. اما تعریفهای مهروَش
چیزدیگری بود. آدم دلش نمیخواست تمام شود. مثل این بودکه ما تمام عمرمان را توی
یک اتاق بودیم و او در بیرون زندگی کرده بود. خیلی حرفها برای گفتن داشت. چیزهایی
میدانست که ما تا آن زمان نشنیده بودیم.
تافرصت گیرمیآورد، دست روی شانههایم میاندخت
و نوازشم میکرد. اوایل فکر میکردم که فقط با من این طوراست، اما میدیدم شیرین
هم که آنجامیآید، دست دورگردنش میاندازد و نوازشش میکند. شیرین میگفت:« چه
قدردستش به آدم آرامش میده.»
گاه
دستم را توی دستش میگرفت و نوازش میکرد. یک روز به او گفتم:«خواهر، خیلی
منو نوازش میکنی، بد عادت میشم.»
تبسمی
کرد. توجه خاصی به دخترها داشت. تا دختری از فامیل به خانهمان میآمد، دستش را
توی دستش میگرفت و نوازشش می کرد. میگفت:«همه، بخصوص
دخترها نیاز به لمس شدن دارند. کسی به دخترها توجه نمیکنه. فقط تا بچهاند، اونها
رو بغل میکنن و میبوسن و یا نوازششون میکنن. بعدکه کمی بزرگتر میشن، دیگه کسی
به اونها توجه نمیکنه، فراموش میشن. انگاردیگه کسی دوستشون نداره. زیر چادر و
حجاب تنهایی گم میشن، یخ میزنن.»
سالها بود که کسی نوازشم نکرده بود. دستهای
آقاجان فقط برای کتک به من خورده بود. نوازشهایش را اصلاً به یاد نداشتم. کسِ دیگري
دستم را دردستش نگرفته بود. وقتی که مهروَش برای اولین باردستم را در دست هایش
گرفت، چه گرمای لذت بخشی توی تنم دمید. شیرین
دیگر به اخلاق عجیب او عادت کرده بود. یک روزکه
مهمان داشتیم و مثل همیشه توی اتاق
نشسته بودیم، از من خواست تا تنهایش بگذارم.
گفتم:«میخوای چهکار
کنی؟»
گفت:«دلم گریه میخواد.»
«چیزی شده؟ برای چه میخواهی
گریه کنی؟»
« نمیدونم، فقط میدونم
که دلم گریه میخواد.»
«خوب گریه کن.»
گفت:«گریه تنهایی
چیز دیگهایه؟»
بلند
شدم و از اتاق خارج شدم. ساعتی بعدکه
فکرکردم دیگر گریههایش راکرده، به اتاق رفتم. کبوتری روی لبهي باز پنجره پَر زد
و رفت. دیدم، وسط اتاق خوابش گرفته. صورتش توی خواب چه قدر زیبا بود. یک پَرِ
کبوتر لای گیسویش چسبیده بود. پَر را آرام برداشتم، ایستادم و نگاهش کردم. باور
نمیکردم که این همه زیبایی خواهر من است.
بالشاش خیس شده بود. فردای آن روز قرار بود با
او و مادرم به بازار برویم. مادرم میخواست تاهرآن چه برای جهیزیهي من خریده،
برای او هم بخرد. مهروَش خودش نمیدانست. شمسی خانم و
شیرین هم با ما آمدند. موقع رفتن مهروَش بدون چادر راه افتاد.
گفتم:«چادرت را سرت
نمیکنی، خواهر؟»
چیزی
نگفت. چادر را دستش دادم.
گفت:«زیر چادر
احساس خوبی ندارم.»
گفتم:«زن باید
چادربپوشه. تازه خداروشکرکن که آقاجان مجبور مون نمیکنه که روبند هم بندازیم.»
گفت:«من به
چادرعادت ندارم. توی روستاماچادرسر نمیکردیم. همون لباس محلی هم راحتتر بود و هم
قشنگتر.»
گفت:«احساس میکنم
من برای شهردرست نشدهام. توی این چند روز اگر چه از دیدن دوباره شما بعد از این
همه سال خوشحالم، ولی احساس یک زندانی رو دارم.»
گفتم:«این جا با
روستا فرق میکنه خواهر، باید عادت کنی.»
بالاخره چادرش راسرش کرد. هیچ وقت نمیتوانست چادرش را راست بگیرد. تمام
روز مواظبش بودم که چادر ازسرش نیافتد. انگار توی این دنیا بزرگ نشده بود. آن
روزاولین روزی بودکه بعد از آمدنش، از خانه بیرون میرفتیم.
وارد
بازارکه شدیم، خیلیها نگاهمان میکردند. به روی پسرهای غریبه لبخند میزد. آنها
با سماجت بیشتری دور و برمان میآمدند. مادرم و شمسی خانم همهاش سرگرم دیدن
اجناس و وسایل بودند. چند بار به او گفتم:«خواهر مردم ما
رو میشناسند. نباید کاری کنیمکه آقاجانو بِرَنجونیم.»
میگفت:«مگرما چه کارمیکنیم؟»
گفتم:«خواهرمعصیت
داره که به مردهای غریبه نگاه کنی. چادرتو سفت بگیر، محلشون نذار و به اونا تبسم
نکن.»
گفت:«چرا؟»
گفتم:«از نظر شرع
گناه داره، معصیت داره.»
چیزی
نگفت و راه افتاد. ازپشت نگاهش کردم، چادرش دوباره تا نیمه کمرش کج شده بود. دوباره درستش کردم. بعضی
وقتها یادش میرفت که چادر سرش است.
گفت:«نمیشد من
همون لباس خودم را بپوشم؟توی چادر احساس میکنم خودم نیستم. من نمیخوام چادر سرم
کنم، ملوک.»
«ای وای، خدا مرگم بده
، این حرفا رو یه وقت جلو آقاجون و مامان نزنی؟»
شیرین
لبش را گاز گرفت.
گفتم:«نه خواهر، مگه
تو زن نیستی؟ زن باید چادرسرش کنه و مردها کلاه. زنهای دیگه رو ببین که روبند هم
میاندازند.»
گفت:«اصلاً از
شهرخوشم نمیآد.»
دیگرسکوت
کرد و هیچ نگفت. احساس کردم او را رنجاندهام. وارد بازارمسگرها شدیم. مادر چند
قواره پارچه وچیزهای دیگر خرید، توی بُقچه پیچید و دستمان داد. دم گلیم فروشی که
رسیدیم، چندزن ایستاده بودند. دختری جوان پَرگلیمی راگرفته بود و به داخل قهوهخانه
که پُرِمرد بود، نگاه میکرد. مهروَش ایستاد.
گفتم:«برای چه
وایستادی؟»
گفت:«خستهام،
استراحتی بکنیم.»
به
مادرم گفتم:«مهروَش خسته است، میگه کمی استراحت کنیم.»
شمسی خانم گفت:«وای!! وسط این
بازار؟!.»
مادرم
گفت:«ته بازار حجرهي آقاجانه، اونجا استراحت میکنیم.»
مهروَش
گفت:«میخوام این گلیمها رو نگاه کنم.»
مادرم
گفت:«پس زیاد معطل نکنید.»
واردگلیم
فروشی که شدیم، گلیم فروش خودش نبود. پسرکی آن جا بود. مهروَش ازکنار تعدادی گلیم
آویخته گذشت و ته دکان رفت، من هم پشت سرش رفتم. مقابل گلیم کوچکی ایستاد. گوشه اش
را گرفت و با کف دست لمساش کرد.
پرسیدم:«از آن خوشت میآد،
به مامان بگم برات بخرش.»
گفت:«بوی مونس رو
میده.»
گفتم: «کارِ
اونه؟»
گفت:«خدا میدونه.»
گفتم:«اما او سالهاست
که مرده.»
گفت:«نقشها میمونند.»
مادرصدایمان
کرد تا دیگر برویم. مهروَش پرگلیم را به آرامی رها کرد و بیرون آمدیم. به داخل
قهوهخانه نگاهی کردم. انگار درویش جوان آن جا نشسته بود و ازپشت آن شیشه نگاهم میکرد.
به
حجرهي آقاجان که رسیدیم، حاج احمدخان مستوفی و بانو زنش آن جا بودند. بانو بعد
ازآن که با مادرم سلام و احوالپرسی کرد، پرسید:
«کدوم یکی مهروَشه؟»
من
هم تا حالا او را ندیده بودم. مادرم به مهروَش اشاره کرد. مهروَش تبسمی کرد. بانوجلوآمد
و او را بوسید و گفت:«هزار ماشاالله عین فرشته میمونه.»
آقاجان
و مستوفی مشغول صحبت و حساب وکتاب بودند. بقچهها را زمین گذاشتیم و روی گونیهای
برنج نشستیم. شاگردآقاجان برایمان چای آورد. بانو هم دائم مهروَش را نگاه میکرد.
پرسید: «خوشحالی که به خونه برگشتی؟»
مهروَش
تبسمی کرد. بانو به مادرم گفت: « قولشو به کسی ندید.عروس
خودم میشه.»
مادرم
گفت:«کنیزتونه بانو.»
تا
آن جا بودیم، بانوچشم از مهروَش برنمیداشت. چه قدرخوشحال بودم که به خانه رسیدیم.
دیگر لازم نبود، مواظب مهروَش و چادرش باشم.
چندروزبعد
خاله دعوتمان کرده بود. همهگی به خانهشان رفته بودیم. وقتی به خانهي خاله
رسیدیم، تختهای زیردرختهای انگور توی حیاط را فرش کرده بود و بالشهای مخلمیاش
را رویه انداخته بود و داده بود تاگوسفندی همان جا گوشه حیاط خلوتشان ذبح کنند. ازهمه
جور میوه و تنقلات چیده بود. عمه و زن عمو هم زودتر آمده بودند. شوهرخالهام هم که
مثل همیشه پیراهن سفیدش را پوشیده بود و کنارآقاجان نشسته بود، قلیان را ازدهن
گرفت و برای وضوکنار حوض رفت. مهروَش توی گوشم گفت:«خاله به تنهایی
همه کارها رو میکنه؟ چراکسی کمکش نمیکنه.»
گفتم:«خوب ما مهمان
هستیم.»
بلندشد،
چادرش را ازسرگرفت و روی طناب توی حیاط انداخت. پرسیدم:«می خواهی چه کار
کنی؟»
چیزی نگفت. به آشپزخانه رفت. آقاجان رو به مادرم
گفت:«به این دختر بگو حجابشو رعایت کنه، پسر اذب تو این
خونه است.»
دقایقی بعد باسینی چای تازه بیرون آمد. خاله از
زیرزمین بالا آمد وگفت:«چه کارمیکنی مهروَش؟ چای میخواستی، برات میاوردم.»
مهروَش
گفت: «من کاری ندارم، بشینم که چی.»
مادرم
توی گوش مهروَش چیزی گفت. من هم بلند شدم و به اتفاق برای کمک به خاله، به حیاط
خلوت رفتیم. خاله به مهروَش گفت:« دارم به این فکر میکنم تو که تاحالا خونهي ما
نیومدهای، از کجا میدونستی که آشپزخانهمان کجاست؟»
مهروَش
گفت:«این قدر هم سخت نبود.»
خاله
فقط دوپسر داشت. مهران که تقریباً هم سن ما بود و هنوز خانه نیامده بود و کیوان که
دو سال کوچکتر از ما بود.کیوان دم درحیاط
آمد و رو به خاله گفت که پیدا نکرده. خاله عصبانی شد وگفت:«چطورممکنه، باید یک
جایی باشه. حتماً خوب نگاه نکردی.»
کیوان گفت:«من همه جا روگشتم نیست.»
خاله
با عصبانیت به کیوان چشم غرهای رفت وکفگیر را دست من داد وخودش رفت. وقتی برگشت،گفت:«خیلی عجیبه،
زعفرانم غیب شده، یک کیسهي پُر داشتم.»
گفتم:«اگه میدونستم
ازخونه میآوردم.»
مهروَش
گفت:«خاله خودتونو
ناراحت نکنید. غریبه که نیستیم. بدون زعفران میخوریم.»
خاله
گفت:«نه دخترم، مگه
میشه، زرشک پلوی بدون زعفران.»
مهروَش
گفت:«خاله، حتماً
توی صندوقچهای چیزی گذاشتیش،دوباره بگردید.»
خاله
گفت:«من همه جا رو
نگاه کردم.»
مهروَش
گفت:«میخواین من
برم نگاهی بکنم؟»
خاله
گفت:«نه تو نمیدونی
که چی به چیه. این قدر زیرزمین به هم ریخته است که شتر با بارش گم میشه.»
مهروَش گفت:«حالا من میرم و نگاهی میکنم.»
مهروَش
که رفت، دیر برگشت. خاله نگران شد و گفت:«ملوک برو بگو
بیا، ولش کن. الان کیوان را میفرستم از زن همسایه بگیره.»
ازپلههای
زیرزمین که پایین رفتم، صدای سازی میآمد. فکر کردم مهران برگشته. وارد زیرزمین که
شدم، کبوتری ازتوی زیر زمین پروازکرد. خودم راکنار کشیدم، بیرون رفت. حسابی
ترسیدم. دیدم که مهروَش روی صندوقچهای نشسته و دارد سه تارمیزند. باورم نمیشد.
جلوتررفتم. موهایش روی سه تار ریخته بود و مشغول زدن بود. متوجه ورود من نشد. دقایقی ایستادم و نگاهش کردم. مثل آن که یادش
رفته باشد برای چه به زیرزمین آمده بود.آخرین زخمه رازد، سرش را برداشت، مرا دید.
گفتم:«ازکجا یاد گرفتی؟ چه قدرخوب میزنی.»
دستی
روی سه تارکشید وآن را به میخی که روی دیواربود، آویزان کرد و گفت:«وقتی درویش
خونه نبود، مونس چیزهایی یادم میداد.»
گفتم:«اما برای دختر
خوب نیست که ساز بزنه. اون هم دختر حاج حبیب الله صمدی که توی بازاراعتباری داره.
اگه آقاجان بفهمه میدونی که...»
درحالیکه
بلند میشد، گفت:«آقاجان ازچه
چیزی خوشحال میشه. از روزی که اومدم، دریغ از یک تبسم پدرانه. انگار با دخترها
دشمنی داره.»
پرسیدم:«زعفران را
پیدا کردی؟»
توی
دامنش بود.آن را برداشت. بالا که آمدیم، خاله ازاین که زعفران پیدا شده بود،
خوشحال شد. مهروَش گفت که توی کیسه توی چمدان روی طاقچه بوده.
داشتیم
خاله راکمک میکردیم که کیوان هم آمد و ایستاد. مهروَش گفت:«چه پسرخاله
مؤدبی داریم، ملوک.»
جلو رفت و از پشت بغلش کرد. او را روی سینهاش
فشرد، همین طورنگاهش میکردیم. کیوان درحالیکه گونههایش سرخ شده بود، ازخجالت
سرش را پایین انداخته بود و هیچ نمیگفت.
گفتم:«خواهر نامحرم
استها.»
گفت:«تا نامحرم چه
کسی باشه.»
خاله
گفت:«این قدر بد دل
نباش ملوک، او هنوز بچه است.»
مهروَش
هم چنان دست به گردن کیوان انداخته بود که مادرم آمد و با دیدن مهروَش روي گونهاش
زد وگفت:«چه كار داری
میکنی دختر، تو هنوز فرق دختر و پسررو نمیدونی؟!.»
مهروَش
گفت:«فرقش برام مهم
نیست، مامان.»
مادر
به هوای اینکه میخواهد، کمک کند در دیگ را برداشت و گفت:«باید برات مهم
باشه دختر،وگرنه زندگیمونو جهنم میکنی.»
مهروَش
چیزی نگفت. ازحیاط خلوت بیرون رفت. دقایقی بعد من هم پشت سرش رفتم. عادت کرده بودم
که از اوجدا نشوم. دیدم توی حیاط پیش عمه و زن دایی نشسته. درحیاط باز شد و مهران
در حالیکه ستارش را توی کیسه پیچیده بود، واردشد. جلوترکه آمد مؤدبانه سلامی کرد.
مهروَش به رویش تبسمی کرد. مهران که جادوی چشمهای مهروَش شده بود، حواسش به پرسش
آقاجان نبود.
اکبرخان که داشت قلیان میکشید،
گفت:«مهران جان، حاجی
از شما چیزی پرسید.»
مهران
رو به آقاجان کرد و گفت:«چی فرمودید؟»
آقاجان
درحالیکه تسبیهش را روی زانو انداخته بود و میگرداند، سؤالش را تکرارکرد:«میخوای مطرب
بشی؟»
مهران
لحظهای سکوت کرد و گفت:«هرکسی از ظن خود شد یار من از درون من نجُست اسرار من.»
آقاجان تسبیهش را سر و ته
کرد وگفت:«خوب است، جنست
هم جور است.»
مهران
تبسمی کرد وگفت:«منظورتون چیه،
حاج آقا؟»
آقاجان
رو به اکبرخان کرد وگفت:«براي مطربگری شعر هم لازم است.»
مهران
نگاهی به مهروَش کرد و به داخل رفت. و دیگر تا موقع شام بیرون نیامد. اکبرخان گفت:«حاجی، پسر
خوبیه، از این یکی مقبولتره، کیوان ذلهمان کرده.»
آقاجان
گفت:«حالا ازکجا میآمد؟
رفته بود مجلس؟»
کیوان
گفت:«نه عموجان،
نزد میرزا رضا مشق تنبور میکند.»
آقاجان
پرسید:« کدام میرزا
رضا؟ میرزا رضای نجار؟»
اکبرخان
درحاليکه دود قلیان را بیرون میداد، سرش را تکان داد.
شام را که خوردیم، مهران دوباره به
داخل رفت. دقایقی بعد صدای نواختنش برخاست. مهروَش هیچ نمیگفت. تمام حواسش به صدای
زخمههای مهران بود که ازلای پنجرهی نیمه بازمیآمد. آقاجان داشت تعریف میکرد.
مادرم و خاله هم با هم گرم صحبت بودند. مهروَش چیزی گفت. همه از حرف زدن ایستادند
و نگاهش کردند. کسی نفهمید که چی گفت. من که پیشش نشسته بودم، پرسیدم: «چیزی گفتی
مهروَش؟»
دستش
را به سوی پنجره دراز کرد وگفت:«فرودش اشتباه است. این جا را اشتباه میزنه.»
همه
نگاهش کردیم. گفت:«مهران را میگویم.
این تیکهاش را اشتباه میزنه.»
مادرم
و خاله به آقاجان نگاه کردند.آقاجان رو به مادرم کرد و گفت:«بهتره خانم که
دیگه جمع و جورکنیم.»
خاله هم دیگر برای ماندن اصراری نکرد. توی راه که
میرفتیم، آقاجان مثل همیشه ازجلو میرفت و مادرم و یدالله هم پشت سرش. من و مهروَش هم با هم میرفتیم. به اوگفتم:«مهروَش تورو
به خدا پیش آقاجان مواظب حرف زدنت باش.»
مهروَش
گفت:«کاش من میموندم
و اون تیکه رو یادش میدادم.»
گفتم:«تا همان جا
آقاجان سرتو میبرید.»
گفت:«میدونی دکان
میرزای نجار کجاست؟»
«با میرزای نجار چه کار
داری؟»
«من سه تار میخوام.»
«همینو بگو تا آقاجان
بَرِت گردونه به همون روستایی که اومدی.»
«اگه مانعم بشه، خودم
میرم، راهو بلدم.»
«تو دیونهای مهروَش،
ما تازه پیدات کردیم. مگه تو هم نگفتی که تمام عمرت به ما فکرکردی. حالا که
پیدامون کردی... تازه، حالا دیگه قضیه فرق میکنه، همه مردم میدونندکه حاج حبیب
الله صمدی دو دختر دوقلو داره، اگه بری، فردا نمیگن که دخترت چی شد؟»
چیزی
نگفت. به خانه که رسیدیم، آقاجان کتش را درآورد و در حالی که آستینهایش را برای
وضو بالامیزد، با عصبانیت به مهروَش گفت:«توي خونهي
اکبرخان چی گفتی تو دختر؟»
خیلی
زود به جای مهروَش گفتم:«منظورش این بودکه آن وقت شب درست نبود که مهران ساز
بزند. همسایهها میشنیدند.»
آقاجان
گفت:«مگه خودش
زبونشو مارگزیده؟»
مهروَش
چیزی نگفت. مادرم گفت:«حاجی، من هم
این طورشنیدم. خوب راست میگه، دخترم.»
آقاجان
دیگرچیزی نگفت. به مادرم گفت که رختخوابش را بیندازد. ماهم به اتاق خواب آمدیم.
داشتم رختخوابها را میانداختم كه مهروَش گفت:«مگه میخوای بخوابی؟»
گفتم:«مگه تو خوابت
نمیآید؟»
سرش را تکان داد.گفتم:«خوب پس بشینیم.»
سرش
را پایین انداخته بود و داشت ابرویش را میخاراند.
. گفتم:« تو فکری خواهر؟»
گفت:«باور نمیکردم
که پسر خالهام ساز بزنه.»
«منم نمیدونستم که
مهران ساز میزنه، خاله چیزی نگفته بود.»
«اما خوب میزنه.»
«حالا نکنه از اوخوشت اومده؟»
«نمیدونم، شاید.»
چهرهام
را توی هم کشیدم وگفتم:«مهران؟ اوکه اصلاً قیافه نداره، عین اکبرخانِه.»
گفت:
«شاهد آن نیست که مویی
و میانی دارد
بندهي
طلعت آن باش که آنی دارد”
گفتم:«حالا فقط اینو
کم داشتیم.»
نمیخواستم
دیگر هیچ چیز بشنوم. دراز کشیدم وگفتم:«مهروَش من خوابم میآید. فردا صحبت میکنیم.»
فردا
صبح که بیدارشدیم، آقاجان رفته بود. مهران به خانهمان آمده بود و سه تارش را هم
آورده بود. مادرم ازآمدنش خوشحال نبود. با او سر سنگین شده بود. حتی به او نگفت که
چای میخورد یا نه.
گفتم:«مهران راه گم کردی؟»
گفت:«سر راه گفتم
سری به خاله بزنم.»
مادرم
درحالیکه داشت ظرفهای صبحانه راجمع میکرد، گفت:«چی شده که
خاله این قدر عزیز شده؟»
مهروَش
درحالي كه نگاهش میکرد، گفت:«کارخوبی کردی مهران، سعی کن هر روز راهو گم کنی.»
مهران
گفت:«هر راهی روگم
کنیم، راه خونه خاله رو دیگه گم نمیکنیم.»
مادرم عصبانی شد وگفت:«بلند شید،
بایدکارها رو بکنیم. امشب مهمان میآد. مهران
که غریبه نیست.»
گفتم:«مهمان؟»
گفت:«حاج آقا
مستوفی و بانو خانم میآن.»
شب
که حاج آقا مستوفی و بانوآمدند، همه توی اتاق بزرگ پذیرايیمان نشستیم. من و
مهروَش درحالی که چادرهایمان را سفت زیر چانهمان گرفته بودیم، پایین اتاق نشسته
بودیم. بانو مرتب سعی میکرد که مهروَش را به حرف بکشاند. ازخانوادهای که او را
بزرگ کرده بودند، میپرسیدند. مادرم بهشان نگفته بودکه او را درویشی بزرگ کرده، گفته بود
که او را به دایه داده بودند.
مهروَش
از آنها تعریف میکرد. آقاجان مرتب حرف مهروَش را قطع میکرد و سعی میکرد که بحث
را عوض کند. مادرم دست و پایش راگم کرده بود. بالاخره فهمیدیم که برای خواستگاری
مهروَش آمدهاند.
چه قدرحسودیم میشد. نه برای این که اورا انتخاب
کرده بودند، بلکه به خاطر این که میخواستند، مهروَش را ازمن بگیرند. اصلن دوست
نداشتم که ازدواج کند. حداقل فعلن نمیخواستم. من هنوز به اندازهي کافی با اوزندگی
نکرده بودم. هنوز تعریفهایش تمام نشده بود. خیلی چیزها بود كه
بایدبرایم میگفت. من هم از گذشتهام برایش نگفته بودم. هنوز مانده بود تا حضورش
را باورکنم. وقتی گفتم که برای خواستگاری اوآمدهاند، میخندید. گفت:«براي کی، پس
چرا پسرشون نیومده؟»
آن شب آقاجان و مادرم قول مهروَش را دادند. و قرارهایشان را گذاشتند. آنها که رفتند، من و مهروَش به
اتاق آمدیم او دائم میخندید. میگفت:«من ازدواج
کنم؟ مگه میتونم به جزآرا به کس دیگهای دل ببندم.»
گفتم:«خواهر هر چه
قسمتت باشه همون میشه.»
گفت:«من قسمتم رو خودم تعیین میکنم.»
«استغفرالله ، نکنهکه میخواهی آقاجان رو جلوی حاج مستوفی و
بانو روسیاه کنی؟»
گفت:«آقاجان
آقاجان، انگار دنیا فقط سر آقاجان میچرخه. ماهم آدمیم
خواهر.آقاجان منو از خونهاش بیرون انداخت،
دیگری منو بزرگ کرد. اگهدرویش منو نمیبُرد... ، دیگه بچهي سه ساله نیستم که بخواد زنده بهگورم کنه.»
گفتم:«چی ميگی؟ زنده بگور کنه؟
کی؟ آقاجان؟ تورو؟»
قطره
اشکی روی گونهاش سرازیر شد. پرسیدم:«مگه میخواسته تو رو
زنده بهگورکنه؟»
چیزی
نگفت. رفت و مثل همیشه لبهي پنجره نشست. بعدازظهر که مادرم کنار حوض داشت لباس
میشست، به بهانهي کمک کردن پیشش رفتم. پرسیدم:«قضیه زنده به
گورکردن مهروَش چی بوده مامان؟»
مادرم
رنگش پرید. به نفس، نفس افتاد. با نفسهای بریده گفت:«کی اینوگفته؟»
گفتم:«درسته یا نه؟»
گفت:«اسغفرالله،
استغفرالله، چه حرفهایی میزنی دختر.»
«مهروَش یادشه مامان،
فقط من نمیدونستم.»
مادرم
چیزی نگفت. تند و تند لباسها را توی تشت چنگ ميزد.
گفتم:«یعنی آقاجان
این قدر بی رحم بوده؟!!.»
مادرسرش
را برداشت، داشت اشک میریخت. چه قدر دلم برای مهروَش تنگ شد. نمیدانستم وقتی
آقاجان خانه بیاید، چه طوری به او نگاه خواهم کرد. سراغ مهروَش رفتم. هنوز لب
پنجره نشسته بود و آسمان را نگاه میکرد. کبوتری روی شاخهي بید توی حیاط که به
لبهي پنجره میسايید، نشسته بود.
بارفتن من کبوتر پَرزد و رفت. کنارش نشستم و مثل
خودش که دست مرا توی دستهایش میگرفت، دستش را گرفتم و گفتم:
«خواهر گذشته و بچهگی را فراموش کن.»
گفت:«فراموش کردم،
اما نمیخوام جوانیام روهم فراموش کنم.»
گفتم:«من و تو تنها
دختر توی این دنیا نیستیم، خواهر. رسم بر اینه که دخترها گوش به فرمان پدر و
مادرشون باشن و اون طورکه شرع گفته و سنت است، عمل کنند. خداوند ما رو اینجوری
ساخته.»
گفت:«این تنها
چیزیه که ازآقاجان یاد گرفتی؟»
گفتم:«ازآقاجان یاد
نگرفتهام، توی کتاب دینه، توی آیه و رساله است. مگر تو مسلمان نیستی؟»
گفت:«من هیچ نیستم.»
لبهايم
را گاز گرفتم و گفتم:«استغفراللهَ توبه،
توبه.»
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
« ٦ »
دیگر غروب شده
بود. مشد کاظم درشکه چی دنبالمان آمده بود. عمه را کمک کردم تا برای آخرین بار داخل حَرم برویم و زیارتش را بکند. درحالیکه زیر بغلش راگرفته
بودم، سه دور، دور ضریح حضرت زدیم. بعد دو رکعت نماز خواند. مُهر و سجادهاش را
جمع کرد، زیر بغلش راگرفتم و بیرون آمدیم. مشد کاظم دم درحیاط زیارتگاه منتظرمان
بود. توی راه که میآمدیم، عمه هیچ نمیگفت. مثل این که خواب رفته باشد، چشمانش را
بسته بود و سرش را به چادر درشکه تکیه داده بود.
مدتها گذشت و فرصتی پیش نیامد تا با عمه تنها باشم. خاله
آمده بود با مادرم مشغول گرفتن رب گوجه و انار بودند. ربهای عمه مَحشَر بود.
اما امسال عمه دیگر خودش دست نمیزد. روی صندلی نشسته بود و فقط نظارت میکرد. این
اواخرخیلی به زحمت اینور و آنور میکرد. مادرم هم مراعاتش را میکرد. عمری ازش
رفته بود. تاهمین اواخر همهي کارهای خانه را میکرد. غذاهایش بی نظیر بود.
همهاش
منتظر بودم تا فرصتی دست بدهد و عمه بقیه داستان مهروَش را برایم بگوید. اما مریض
بود. میترسیدم که اتفاقی
برایش بیافتد و بقیه داستان را با خودش ببرد. دلم نمیآمد با آن حال مریض مجبورش
کنم تا برایم قصه بگوید.
مدتی
بود که من هم توی اتاق کناری پیش او میخوابیدم.
اگر چیزی نمیگفتم، اوهم هیچ نمیگفت. سرش را میگذاشت و میخوابید. انگارفراموش
کرده بود که داستان را تا نیمه برای من گفته است. یک شب وقت خواب گفتم:«عمه هروقت حالشو داشتید، دوست دارم بقیه داستان مهروَش رو بدونم.»
عمه درحالی که لحافش راروی پایش میانداخت، گفت:«به روی چشمم عزیز دلم، اگهخوابت نمیآد،
برات بگم.»
گفتم:« شما خسته نیستید؟»
گفت:«کوه که
نکندهام دخترم.»
چهار زانو روبرویش نشستم.
گفت:
...
یک روزکه ازخواب بیدارشدم، دیدم که مهروَش توی اتاق نیست. فکر کردم حتماً دارد مثل
هر روز مادرم را کمک میکند. به حیاط رفتم، مادرم توی ایوان نشسته بود و
داشت سبزی خورد میکرد. پرسیدم:«مهروَش کجاست؟»
گفت:«چرا از من میپرسی؟»
گفتم:« بیدار شده،
رختخوابشو جمع کرده.»
به
همهي اتاقها سرکشیدم، نبود. به مادرم گفتم:«نیست.»
مادرم سینی سبزی را زمین گذاشت وگفت:«ببین پیش
شیرین نرفته.»
پیش
شیرین رفتم، آن جا هم نبود. یک لحظه فکر بدی به خاطرم رسید. گفتم:«نکنه فرارکرده
باشه؟!»
شیرین
گفت:«نه گمان نمیکنم
این قدر دختر یاغیای باشه.»
گفتم:«چه کار کنیم.»
شیرین گفت:«حالاصداشو
درنیار. اینجا بمون. حتماً دلش گرفته بیرون زده، بر میگرده.»
«اگه برنگشت؟»
«میخوای بریم بازار
دنبالش بگردیم؟»
«اگه بازار رفته باشه
که الان عالم همه خبردار شدهاند.»
«چه طور؟»
«میترسم بدون چادر
رفته باشه.»
«بچه که نیست.»
«تازه اگه چادرهم برده
باشه، بی من که نمیتونه چادرو سرش بگیره.»
هردو
بلند شدیم و چادرهایمان را سرمان کردیم و به بازار رفتیم. چند بار تا ته بازار
رفتیم و آمدیم. اثری از او ندیدیم. شیرین
گفت:
« شاید برگشته خونه.»
به
خانه آمدیم. وارد حیاط که شدیم، صدای سازی از توی راه پله میآمد. با خودم گفتم،
حتماً مهران آمده. به اتفاق شیرین به راه پله رفتیم. دیدم مهروَش نشسته و دارد
ساز میزند.
با تعجب پرسیدم:«توکجا بودی
مهروَش؟ این ساز مال کیه؟ از کجا آوردی؟»
گفت:«رفتم خونه خاله
از مهران گرفتم. توی زیر زمین شون افتاده بود و خاک میخورد.»
گفتم:«اگه آقاجان
بفهمه، میدونی که چه آتیشی به پا میکنه؟»
انگار
گوش به حرفهای من نمیداد. هم چنان میزد. شیرین نیشگونی از بازویم گرفت و اشاره
كرد که ولش کن. دقایقی روی پلهها نشستیم و او زد. زخمههایش موهای بدن آدم را سیخ
میکرد.
ته دلم میخواست تا ادامه بدهد.
شیرین
هم هیچ نمیگفت و او را نگاه میکرد. پدرت یدالله از پلهها بالا آمد و با دیدن ما
ایستاد. با تعجب به ما نگاهی کرد و رفت. دقایقی بعد مادرم وحشت زده آمد. لبهايش
را گاز گرفت و بالا آمد و مرا کنار زد و به تندی ساز را ازدست مهروَش گرفت. مهروَش
اصلاً مقاومت نکرد. مادرساز را بلند کرد تا به دیوار بزند و آن را بشکند. شیرین
دستش را گرفت.
مادرکه
انگار زبانش بند آمده بود، سعی کردکه چیزی بگوید. چشمانش ازحدقه بیرون زده بود. هر
وقت که عصبانی میشد، نفس تنگی میگرفت.
گفت:«بی حیایی هم
حدی داره، دختر رو کی دیده به مطربی!!»
من
و شیرین بلند شدیم تا پایین بیایم. مادر به مهروَش عصبانی شده بود و میگفت: «میخوای
آقاجان رو دق مرگ کنی، دختریه ی بی حیا؟ تو کی آدم میشی؟»
مهروَش سرش راپایین انداخته بود و هیچ نمیگفت.
مادر در حالیکه ساز راگرفته بود و داشت ازپلهها پایین میآمد هم چنان میگفت:«این طوری که
نمیشه خونهي شوهر رفت. فردا نرفته بَرت میگردونن.»
مادرکه رفت کنار مهروَش نشستیم.
مهروَش گفت:«کاش مادخترِ خاله نصرت بودیم.»
گفتم:«خواهر، سازمال
مردهاست. فکرمیکنی اکبرخان قبول میکرد که دخترش مطرب بشه؟ به مادرم حق بده.»
گفت:«چرا؟ مگه زنها
سنگند؟»
گفتم:«تو باید مرد
میشدی.»
همه
خندیدیم.
چند
هفته بعد، بانو زن مستوفی ما رابه باغشان دعوت کرد. با درشکه به آن جا رفتیم. باغ
زیاد از شهر دور نبود. وسط باغ، عمارت دوطبقهای با پنجرههای رنگارنگ و مشبک
ساخته بودند که روزهای جمعه را به آن جا میرفتند. سه دختر داشتندکه دختر بزرگتر
شوهر کرده بود. دوتای دیگرخانه بودند. با ورود ما زهره، دختر وسطی بانو با خوشرویی
به استقبالمان آمد. پشت سرآقاجان وارد اتاق بزرگ پذیراییشان شدیم.
پنجرههایش را بازکرده بودند و نسیم خنکی پردههای
توریاش رابه آرامی میجنباند. آقاجان و آقای مستوفی بالای اتاق به بالشهای مخمل
تکیه دادند و مادرم و بانو هم کنار هم نشستند و ما دخترها و یدالله هم پایین اتاق
نشستیم. زهره همهاش به مهروَش نگاه میکرد. مهروَش به عکسهایی که همه را توی یک
قاب زده و توی پیش بخاری گذاشته بودند، نگاه میکرد.
مردی
با غبغب آویزان و سبیل از بناگوش در رفتهاش باکت و شلوارسفید، تفنگی به دست
درحالیکه چند نفردیگر دور و برش ایستاده بودند، یک پایش راروی لاشهي شکاری
گذاشته بود، بچهای لاغر اندام کنارشکاردرحالیکه شاخش راگرفته بود نگاهش میکرد.
زهره
گفت:«عکس آقاجان است.»
مهروَش
گفت که تاحالاعکس ندیده، مثل واقعی میماند. پرسید: « بقیه کیا
هستن؟»
زهره از زیرچادرش به عکس اشاره کرد وگفت:«اون کت و
شلوار سفیده، آقاجانه. اون سمت چپی هم عمو بهرامه و سمت راستی هم قُلی خان قبادی،
شوهر عمه شوکت است. اون بچه هم داداش آرا است.»
با شنیدن اسم آرا ما همدیگر را نگاه کردیم.
مهروَش خودش را جا به جا کرد و پرسید:«اسم برادرت آرا است؟!!»
زهره
گفت:«بله چه طور؟»
گفت:«اسم قشنگیه.»
زهره
از ما خواست تا به اتاق دیگر برویم. مهروَش به یدالله گفت که او هم بیاید.گفتم:«چه کارش داری،
خواهر. ما زنیم و حرف زنانهمیزنیم.»
مهروَش
گفت:«طفلکی تنها میمونه،
حوصلهاش سر میره. این جا بمونه که کسی با او حرف نمیزنه.»
یدالله
گفت:«نه، من پیش
آقاجان میمونم.»
کُلفتشان
با سینی چای تازه وارد شد و ما دخترها به اتاق دیگری رفتیم. مهروَش پیش زهره نشست.
دستش را توی دستش گرفت و در حالی که شروع به نوازشش کرد، گفت:«خوب، ازآرا
بگو. الان کجاست؟»
زهره
آهی کشید وگفت:« مگه مادرم
نگفته؟»
من
و مهروَش همدیگر را نگاه کردیم. زهره گفت:«داستانش
طولانیه. من نمیدونم که مادرم و آقاجان تا چه حد براتون گفتن.»
من
گفتم:«چیز خاصی
نگفتن. اگرهم گفتن، حداقل ما نمیدونیم. مگه چیزی هست که باید ما بدونیم؟»
زهره
گفت:«...آرا سالهاست که ازخونه رفته.کسی نمیدونه کجاست.
ازخودش هیچ خبری نداده. آقاجان خیلی تلاش کرد تا ردی از اوگیر بیاره. خیلی آدمها
رو روانهي شهر و روستاها کرد. خودش هم بارها سفرهای طولانی کرد. اما اثری ازش
پیدا نکرد. بعضیها میگفتند که به بغداد رفته. عدهای میگفتند که با قافلهای که
به مکه میرفتهاند او رو دیدن. بعد میگفتن که به هندوستان رفته. فقط خدا میدونه
که کجا رفته. چندی پیش کسی براي آقاجان خبر آورده بود که داره به این طرف میآد.
آقاجان میگفت خبر مؤثقه و آرا خودش پیغام داده که میآد. حالا برای همینه که میخوان
تا به محض اومدن، براش زن بگیرن تا دیگه خونه نشین بشه. جشن بازگشت و عروسیاش رو
یکی کنند. آخه میدونید که آرا تنها پسر ماست.آقاجان وارث دیگهای نداره.»
مهروَش
پرسید:« معلوم نشد که
چرا رفت؟»
زهره
گفت:«رفتنش غیر
منتطره نبود. بارها به طورکوتاه مدت رفته بود و هی آقاجان رفته بود و برش گردونده
بود. دیگه دوری از این خونه روتجربه کرده بود. بعضی وقتها فکر میکنم هرکسِ دیگهای
جای او بود، با این همه ملک و مأوای که آقاجان داره، خیلی هم خوشحال بود که پسر
مستوفیه. اما او دل به عالمی دیگهای بسته بود. میگفت میخواد دنیا رو ببینه.
عاشق پروانهها بود. از همون بچهگی اخلاق عجیبی داشت. گوشت نمیخورد، نکته سنج
بود، از بزرگترها ایراد میگرفت، آقاجان رو با اسم کوچک صدا میکرد و مادرم رو هم
بانو. جلوی پای کسی بلند نمیشد.
آقاجان
او رو چند سال نزدِ ملا قاسم فرستاد تا هم سواد یاد بگیره و هم اخلاق. به جای قرآن
غزلهای حرام میخواند و اصلاً سر به مهر نمیذاشت. هیچ وقت روزه نمیگرفت. از
مهمانی و مراسم بیزار بود. از محبتی که رعایا و اطرافیان
به او میکردند، ناراحت میشد. بزرگترکه شد، دیگه آقاجان تحملش
رونداشت. بیشتراوقات دعواشون میشد. دهها بارآقاجان اونو
توی همین باغ به دار بست و تنبیهاش کرد. هرگز به روی آقاجان سر بلند نمیکرد و ازخودش
دفاع نمیکرد.»
پرسیدم:«چند سالش بود
که رفت؟»
«کمتر از شانزده سالش
بود.»
بانو
وارد شد وگفت:«چرا این جا
نشستین مادر، بیایین اون جا بشنید که ما هم با مهروَش گپی بزنیم.»
بلند
شدیم و به پذیرایی رفتیم. هندوانهاي تازه قاچ کرده و آورده بودند. زهره سعی میکرد
که ازما پذیرایی کند. بانوگفته بود تا وسایل شام را توی باغ مهیا کنند. نوکرها
دائم در رفت و آمد بودند. دور حوض گرد توی باغ، چند مرغابی و اردک میلولیدند. یدالله
خودش را با آن ها سرگرم کرد. گاه غازی با نوک دنبالش میکرد و یدالله پشت مادر میدوید.
حسنِ خدمتکار درحالی که سیخ کبابی در دست داشت، میآمد وغازها راکیش میکرد. تمام
روزیدالله خودش را با آن غازها سرگرم کرد. زهره از ما خواست تا به اتفاق، گشتی درباغ
بزنیم. زیر درخت اناری ایستاد و اناری را کَند و دست مهروَش داد. کمی آن طرفتر
یکی را هم برای من کند.
مهروَش
پرسید:«حالا واقعن بر میگرده؟»
زهره
گفت:«این طورکه
معلومه، خبر رو آدم مطمئنی آورده.»
گفتم:«این مخبرآرا
رو با چشم خودش دیده؟»
«این طورمیگن.»
«نگفت کجا او را دیده؟»
«نه، فقط گفته خبر بده
که به زودی برمیگرده.»
وقتی به خانهي خودمان آمدیم، توی
راه نه مادرم حرفی میزد و نه آقاجان. همه توی فکر بودند. شب که من و مهروَش توی اتاقمان
آمدیم، به مهروَش گفتم:«تو چی فکر میکنی؟»
گفت:«من فکر میکنم
که خود آرا باشه.»
« نه ، من برعکس، فکر میکنم
که درویش جوان من باشد.»
«امیدوارم که درویش
جوان تو باشه، خواهر.»
«اما زهره نگفت که او
درویش شده.»
«منم فکر میکنم که یک
اسم کافی نیست تا با اطمینان بگیم که او خودِ آرا است. خیلیها اسمشون آرا است.
شاید درویش جوان تو هم اسمش آرا بوده.»
گفتم:«اما مطمئنم که
یکی از این دو تا است. تا قسمت کدوممونباشه.»
هردو خندیدیم. مهروش گفت:« بالاحره نفهمیدی که کی گلیم را برات خرید؟
گفتم:«ازموقع آمدن
تو خواهر دیگه دنبالش نرفتم.»
«هرکی بوده خیلی دوستت
داره.»
«آره، یک عاشق نامرئی.»
خندید.
گفتم:«راستی نگفتی
بعد از مرگ مونس چی شد؟»
“ چی میخواستی بشه. درویش بیچاره خانهنشین شد و دیگه
تا مدتها دوره گردی نرفت. من گلیم میبافتم و او هم خودشو با چند گوسفند و گاوی
که داشتیم، سرگرم کرده بود. شبها که دلمون تنگ میشد، درویش تنبورشو بر میداشت و
چیزی میزد. جای
مونس توی خونه خیلی خالی بود. هروقت یادش میکردم، آواز میخواندم. چون همیشه میگفت
که آواز روح مردگان رو نوازش میده.
یک روزکه داشتم میخواندم، نگو درویش پشت درایستاده
و گوش میده. تمام که کردم، باچشمهای خیس وارد اتاق شد و بغلم کرد.
پرسید:«این آواز رو
ازکجا یاد گرفتی؟»
شعرش
روخودم گفته بودم و با آهنگی از تصنیفهایی که مونسهمیشه میخواند، خوانده بودم. گفتم:«از مادرم
یادگرفتم.»
سری تکان داد و ازخواندنم تعریف کرد. من نمیدونستم
که برامچه خوابی دیده. چون دیگه کسی
نبودکه ازمن نگهداری کنه نمیتونست منو توی خونه تنها بذاره
و به دوره گردی بره. یک شب که داشت تنبور
میزد و من براش چای درست کرده بودم، روبروش نشستم. گفت تا من هم با خواندن همراهیاش
کنم. هر شب او میزد و من میخواندم. یک روز که مثل همیشه نشسته بودیم، تنبورش رو
کنار دیوار تکیه داد وگفت:«دوست داری که با من بیایی؟»
پرسیدم:«کجا؟»
گفت:«ما درویشیم،
به هرکجا که رسیم سرای ماست. هرکجا که بریم با همیم.»
پرسیدم:«زود بر میگردیم؟»
گفت:«رفتنمان با
خود است و برگشت با خدا.»
گفتم: «گلیمم تمام نشده.»
گفت: «برگشتی تمامش کن.»
چیزی
نگفتم. پرسید:« خوب میآیی؟»
گفتم:«بله، میآیم.»
یک
روزآفتاب نزده ازخواب بیدار شدیم. لباس درویشی روهم که ازقبل داده بود تا برام
بدوزند، ازتوی بقچه درآورد وگفت تا بپوشم. لباسراکه پوشیدم، یک کلاه درویشی هم
سرم گذاشت و گفت:«از این به بعد
تو درویش یاور هستی.»
گفتم:«این که اسم
پسرهاست.»
گفت:«بله، توهم از
این به بعدپسرهستی. والا نمیتونی بامن بیای.»
«اما معلومه که من
دخترم.»
«نگران نباش، فکر میکنن
که هنوز مو در نیاوردهای.»
کشکول
و تبرزین رو روی شانه انداختم و آماده حرکت شدم. نگاهم میکرد. دوگلیمی هم که
بافته بودم، روي هم بر دوشش انداخت و حرکت کردیم. توی راه گفت که نبایدکسی بفهمه
که من پسر نیستم. بعد مرتب از من میخواست تا براش بخونم. شعرهایی را خودش میخوند و من تکرارمیکردم.
دفتری از شعرداشت که دستم داد تا هر چه قدرکه میتونم، حفظ کنم و با آهنگهایی
تمرین کنم.
اول
از روستاها شروع کردیم. تا حالا برای غریبهها نخونده بودم. اما خیلی زود عادت
کردم. به شهری رسیدیم و یک راست به خانقاه رفتیم. هیچ
وقت اون همه درویش رویک جا زیر یک سقف ندیده بودم. چندروزی رو توی کوچهها گشتیم و
آوازخوندیم. توی کوچهها که میخوندم، مردم پشت سرمون راه میافتادند. من فکر میکردم
که همیشه این طوره، اما درویش میگفت که تا حالا اون طوراستقبالی از مردم ندیده.
کیسههامون که پُرمیشد، به خانقاه بر میگشتیم. روز بعد دوباره به محله دیگری میرفتیم.
گفتم:«خواهر به شهر
ما نیامدید؟»
گفت:«نه، فکر نمی کنم. قبلاً هم
این سؤال رو کردی. با این جا فرق میکرد.»
و
ادامه داد:
..«نمیدونم چند
هفته دوره گردی کردیم. تازه فهمیده بودم که درویش به نوعی گدایی میکرد. از اون
کار خوشم نمیاومد. از او خواستم تا منو به روستا برگردونه. من به اون دوره گردی
عادت نکرده بودم. دلم میخواست که خونه باشم و پای دستگاه گلیم بشینم. خودش هم
فهمیده بود که نمیشه. خیلیها گمان برده بودن که من دختر هستم.
شب
آخر، من ازبرنج و نخودی که جمع کرده بودیم، آشی درست کردم که همه تعریفش را میکردند.
بعددوره نشستیم وشعر خواندند. من هم چند آواز خوندم. در آخر هم سماعی کردیم.
ازروزی
که آمده بودیم، درویش میان سالی که متولی خانقاه بود، چشم از من بر نمیداشت. حدس
زده بودم که او فهمیده من دخترم. یک روز که بقیه به شهر رفته بودند، من و او توی
خانقاه مانده بودیم. قرار بود خانقاه را آب و جاروکنم. ازمن خواست تا برایش چای
درست کنم. چای روکه براش بردم، وافور تریاکش رو زمین گذاشت و دستموگرفت و منو توی
بغلش کشید. خیلی ترسیدم. دست و پا زدم، بی فایده بود، زورم به او نمیرسید.
گلوموگرفت و منوکنارش خواباند. هرچه دست و پا زدم بی فایده بود. پیراهنم روبالا زد
و دست توی پاهام کرد...»
گفتم:«نگو دیگه
خواهر، فقط بگو طوری شد یا نه؟»
سرش
را برداشت و درحالی که اشکهایش را پاک میکرد، سری تکان داد. گفت:«نه، فقط میخواست
مطمئن بشه که حدسش درست بوده. بعد منو رهاکرد و به گریه افتاد. گفت که شیطان توی
پوستش رفته بود. ازمن طلب بخشش کرد و خواست تا به درویش طاهر چیزی نگم.»
وقتی
به روستا برگشتیم، من هرگز جریان رو به درویش نگفتم. از اون به بعد درویش دیگه منو
تنها نذاشت. این اواخر درویش مریض شده بود. میترسیدکه اتفاقی براش بیافته. یک روز
صدام کرد و پرسید:«میخوام که
نزد خانوادهات برگردی؟»
گفتم:«مگه به جز تو
من کسِ دیگری دارم؟»
گفت:«خوب معلومه،
از زیر بُته که پیدایت نکردهام. هم خدا را داری و هم یک خانوادهي سرشناس.»
گفتم:«سرشناسی
خانواده به من چهکار، اونا که منو از خونهشون بیرون انداختن. تو هم حالاکه این
همه برام زحمت کشیدی و بزرگمکردی، میخوای منو از خودت دورکنی؟»
گفت:«اون زمان فرق
میکرد. حالا اگه بفهمند که دختري به این زیبایی و فهمیدگی دارند، حتمن ازکردهي
خود پشیمان میشن. از این گذشته من هم عمر نوح كه ندارم، دخترم. بعد از من کسی
نیست که از تو مراقبت کنه. باید پیش خانوادهات برگردی.»
گفتم:«من دیگه بزرگ
شدم، میتونم از خودم مواظبت کنم.»
گفت:«درسته، اما
فراموش نکن که وقت شوهرت رسیده و من اجازه ندارم که تو رو شوهر بدم، باید رضای
اونا باشه.»
«من نمیخوام که منو از
خودت دورکنی.»
عصبانی
شد وگفت:«میخوای که
دوباره طعمهي دراویش بشی؟»
گفتم:«منظورت چیست؟»
سرش
را پایین انداخت.
پرسیدم:«کی به شما
گفته؟»
گفت:«چه فرق میکنه،
گناه تو نبود که.»
فهمیدم
که خود درویش میان سال به او گفته. دیگه چیزی نگفتم. بعد درویش طاهر به این جا اومده بود و با آقاجان صحبت کرده بودکه
مرا برگرداند.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
« ٧ »
فردا
صبح خاله به اتفاق مهران آمده بودند.گویا قضیه خواستگاری مستوفی را شنیده بودند.
خاله خیلی دلگیر بود. میگفت که مهروَش را برای مهران میخواهد. چرا قولش را به
مستوفی دادهاید.
مادرم
هم میگفت:«خواهر، مهروَش
به درد شما نمیخوره. همون یک روزکه خونتون اومد و ساز بغلش دادید، براي هفت
پشتمون بسه، اگه جلوش نمیایستادم، که حاجی دخلشو آورده بود و الان کفنش هم پوست
انداخته بود.
خاله
که چند سالی ازمادرجوانتر بود، گفت:«خوب دلش می خواست. اگه شما ننگتون میآد سازدست
بگیره، بدینش به ما، گناهش به گردن ما.»
مادرگفت:«مگه از زیربته
پیدایش کردیم، خواهر. دخترمه، گوشه جگرمه.»
خاله
گفت:«خدایی هم که
باشه، یکی قسمت ماست.»
مادرم
گفت:«دخترمیخوای
به روی چشم،کی صاحب دختره، ملوک روبگیرید، که هم سربه راهه و هم تربیت شدهي دست
خودمه.»
خاله
گفت:«براي من فرقی
نمیکنه خواهر، منتهی مسئله مهرانِه که مهر مهروَش به دلش نشسته.»
مادرم
گفت:«خواهر، ازسرش
بیرون کنه. اگه این دوتا باهم بیفتن، آبروی صدسالهمون میره. درضمن دیگه دیرشده،
جواب بانو وآقای مستوفی رو چي بدیم؟»
مهران
به اعتراض برخاست و رفت. دقایقی بعد خاله هم به حالت قهر چادرش را سرکرد و رفت.
ماهیگذشت.
مهروَش بعضی روزها میگفت دلش میخواهد که تنهایی بیرون برود. گاه میدیدم که
شیرین هم با او میرود. یک روز که تازه برگشته بود، به مهروَش گفتم که من نمیدانم
دلیلش چیه که درغیاب من با شیرین میری؟ فکر میکردم که به خاطر تذکرهایی است که
بهش میدهم، مرا با خودش نمیبرد.
مدتها
بودکه خاله هم دیگربه خانهمان نمیآمد. مهروَش با شیرین به خانهي خاله رفته بودند.
مهروَش آن جا با مهران سازکار میکرده. مادرم فهمیده بود. برای خاله پیغام فرستاده
بود که دست از این حیلهگریاش بردارد و دخترما را از راه به درنکند. حالا خاله
ناراحت شده و به خانهمان آمده بود.
تاآن
روزمن اصلاً نمیدانستم که چه اتفاقاتی افتاده. خاله میگفت نمیتواند که در را به
روی خواهرزادهاش ببندد.
مادرم
تهدیدکرد که اگر بار دیگه او را به خانهاش راه بده، برای همیشه با آنها قطع
رابطه میکند.
خاله
با گونههای خیس خانهمان را ترک کرد. بعداز او مادرم مهروَش را صدا زد و تهدیدش
کرد که دیگر حق ندارد پایش را از خانه بیرون بگذارد. به مادر شیرین هم گفته بود که
دخترش حق ندارد آن جا بیاید. شب که آقاجان خانه آمد، یدالله جریان را به او گفته
بود. آقاجان کمربندش رادرآورد و به جان مهروَش افتاد. مادرم سعی میکرد جلویش را
بگیرد. آقاجان موهای مهروَش را گرفت و تا زیرزمین روی زمین کشاند. بعد اورا توی
زیر زمین انداخت و درش را بست و قفل محکمی به در زد. من از ترس و ناراحتی برای
مهروَش تمام بدنم میلرزید. هیچ وقت آقاجان را به این عصبانیت ندیده بودم.
مهروَش هیچ نمیگفت. آقاجان که
بالا آمد، قلبش گرفت و افتاد. مادرم بالای
سرش رفت. نمیدانستم کنارآقاجان بروم و یا مهروَش. مادرم کاسهي آبی به لب آقاجان
داد. دقایقی بعد آقاجان به هوش آمد. مادرم زیر بغلش راگرفت و به داخل برد. ازفرصت
استفاده کردم وکنار پنجرهي زیرزمین رفتم. مهروَش روی تخت قدیمی نشسته بود. به
شیشه زدم. سرش را برداشت و اشاره داد تا ازآن جا بروم.
آن
شب مثل جهنم بود. مهروَش تا صبح توی زیرزمین بود. صبح موقع رفتن، مادرم آقاجان را
راضی کرده بود تا مهروَش را بیرون بیاورد. آقاجان که رفت، مادرم قفل در زیرزمین را
بازکرد و مهروَش همان جا نشسته بود. مادرم میگفت:«تا تو باشی و
حرف گوش کنی، دخترهی گیس بریده.»
مهروَش
هم چنان نشسته بود. مادرم باعصبانیت سرش داد زد:«چرا دیگه بلند
نمیشی. نکنه که دوست داری امشبُ هم اینجا بخوابی؟»
بازویش
راگرفتم و به اتاق آوردم. بدنش سرد شده بود. گفتم: «فکر کنم که
مریض شدی مهروَش.»
چیزی نگفت.
پرسیدم:«میخوای
رختخوابتو بندازم؟ تودیشب نخوا بیدهای.»
گفت:«خوابیدم.
حتماً که نباید رختخواب باشه. خواب قشنگی هم دیدیم.»
گفتم:«چه خوابی؟»
گفت:«درویش به خوابم اومد.
لباس نويی تنش کرده بود. مونس رو هم با خودش آورده بود. دیشب را تا صبح با هم
بودیم.»
گفتم:«خواهرتو هم
جوری تعریف میکنی که انگار واقعاً اومدن این جا.»
گفت:«خوب اومدن.
تازه چه فرقی میکنه. مهم همون ملاقاته، اون لحظه که آدم فکر نمیکنه که داره خواب
میبینه.»
آن
روزآقاجان تازه به خانه آمده بود. داشت لب حوض وضو میگرفت. من و مهروَش هم از ترس
آقاجان توی اتاق رفته بودیم. صدای درحیاط آمد. کسی در زد. یدالله دوید و در را بازکرد.
از همان جا داد زد:«با شما کار
دارند آقاجان.»
آقاجان
پرسید:«کیه؟»
یدالله
گفت:« یه درویشه
آقاجان.»
من
و مهروَش همدیگر را نگاه کردیم. با هم کنار پنجره رفتیم. از لای پرده نگاه کردیم.
آقاجان با دستهای خیس جلو رفت. دقایقی با اوکه ما نمیدیدیمش حرف زد و سپس او را
به داخل دعوت کرد. وارد حیاط که شد، دیدیم درویش میان سالی است. مهروَش پرده را
انداخت و خودش را کنارکشید. گفتم:«چیه ؟ میشناسیش؟»
گفت:«این همون
متولی خانقاهست. این جا چه کار میکنه.»
همان
جا لبهي تخت بدون گلیمی که زیردرخت سیب بود، نشست. چپق بلندش رادرآورد و درحالی
که آن راازکیسه تنباکویش پُر میکرد، به دور و بر نگاه میکرد. آقاجان از او خواست
تا داخل برود.
به
مهروَش گفتم:« فکر میکنی
براي چی اومده.»
مهروَش
گفت:«از دیدنش
احساس خوبی ندارم.»
ساعتی
بعد فهمیدیم که درویش رفته است. مادرم بالا آمد و نگاهی به مهروَش انداخت و نشست.
آه عمیقی کشید. پرسیدم:«باز چی شده؟»
گفت:«درویش طاهر
فوت کرده.»
مهروَش
چیزی نگفت. به پنجره نگاه کرد و اشک روی گونه هایش سرازیر شد. جلو رفتم و دست روی
شانهاش گذاشتم. دستم را گرفت.
گفتم:«پس خوابت،
معنیاش این بود، خواهر.»
تبسمی
کرد. مادرم گفت:«درویش میخواست تا ما هم برایمراسم دفن برویم. اما راه نزدیکی نیست. چند روز راه است.»
گفتم:«این نمک نشناسیه که نریم. حداقل مهروَش باید باشه. درویش به گردنش حق پدری
داره، پاش رنج کشیده و باگدایی بزرگش کرده، حالا میگید، راه دوریه؟»
مادرم
درحالیکه داشت بلند میشد، گفت:«حالا تا ببینم آقاجان رو راضی میکنم.»
صدای
جر و بحثشان را ازتوی حیاط میشنیدیم. آقاجان میگفت:«ماکه کسی رونمیشناسیم،
خانم. بریم بگیم که ما كيشون هستیم؟»
مادرم
میگفت:«مهروَش را که
میشناسند.»
آقاجان
باعصبانیت گفت:«دردسرهای این
دختر تمامی نداره، کی دیگه گورشوگم میکنه و ما رو راحت میکنه.»
هیچ
وقت فکرنمیکردم که آقاجان این قدر بی رحم باشد. مهروَش خوابش گرفته بود. از اتاق
بیرون آمدم و تنهایش گذاشتم.
فردا صبح مادرم به اتاق آمد وگفت
که آقاجان راضی شده که بروند. به مهروَش گفت که حاضرشود. خوشحال شدم. کمکش کردم تا
لباس نویش را بپوشد. پیراهنش راکه درآورد، دیدم که شانهاش زخم وپهلویش کبود شده. گفتم:«آقاجان دستهای سنگيني
داره.»
چیزی
نگفت.
گفتم:« بیچاره درویش.»
گفت:« مگر تو نمیآیی؟»
گفتم:«نه، قراره که
من پیش یدالله بمونم. تو با اونا میری.»
ازاتاق
که بیرون آمدیم، خاله هم که جریان را شنیده بود، آمده بود تا او هم با آنها برود.
آقاجان به خانه آمد و مادرم هم حاضر شده بود. آنها که رفتند، چه قدر دلم برای مهروَش
تنگ شد. خانه بدون او چه قدرخالی بود. آقاجان گفته بود تا امیرحسین که از همهي
بچههای فامیل بیشتر به او اطمینان داشت، پیش ما بیاید و تا برگشت آنها، آنجا
بخوابد.
شیرین
هم آمد و شب پیش من بود. امیرحسین و یدالله توی اتاق دیگری خوابیدند. من و شیرین
هم تادیر وقت نشستیم و حرف زدیم. فردا صبح من خواب بودم که شیرین بیدارم کرد.
گفت:«خانمی اومده
دم در با مادرت کار داره.»
بلند شدم و چادرم را سرم کردم و دم دررفتم.
دیدم، کلفت مسوفی است. گفتم:«چیزی شده؟»
گفت:«آرا برگشته و بانو خانم شمارا دعوت کرده تا امشب همگی
تشریف بیارین.»
گفتم:«آقاجان و
مادرم و مهروَش به ختم یکی از فامیل رفتهاند و چندروز دیگر بر میگردند.»
گفت:«پس آمدند،
خبرکنید.»
گفتم:«حتماً .»
این خبر، غم مرگ درویش را ازدلم
دورکرد. خودم بیشتر ازمهروَش آرزوی دیدن آرا را داشتم. زن که رفت به شیرین گفتم:« من خودم میروم
سر و گوشی آب میدهم.»
شیرین گفت:«تورا به خدا
دردسردرست نکن. خوبیت نداره که تنهایی بری. آقاجان بفهمه قشقرق به پا میکنه.
صبرکن اوناکه بر گشتند، همگی باهم میرید. این پسراومده که بمونه، غیبش که نمیزنه.
دندون رو جگر بذار.»
تاظهر
به خودم پیچیدم. بالاخره طاقت نیاوردم. میخواستم تا به هر قیمتی بروم و سر وگوشی
آب دهم. چادرم را سرم کردم و به شیرین گفتم که چیزی برای امیرحسین و یدالله درست
کند، من زود بر میگردم.
دم
خانهي مستوفی رفتم. در زدم. باغبانشان در را بازکرد. خودم را معرفی کردم و
پرسیدم:“حاج خانم منزل تشریف دارند؟ .»
گفت:«همگی به باغ
رفتن.»
پرسیدم:«به خیریت
آقازاده شون برگشتن؟»
«بله، یوسف گم گشته باز
آمده خانم.»
«کی به خانه بر میگردند؟»
«حتماً شب می آن.»
خواستم
به باغ بروم اما خیلی دوربود. میبایست ازتوی کوچه باغهای خلوت میگذشتم. یاد حرفهای
شیرین افتادم. که دیوانه بازی در نیاورم.
بالاخره
به خانه برگشتم. ازگرمای آفتاب تنم زیر چادرخیس شده بود. هرچه در زدم، کسی دررا
باز نکرد. دم خانه شیرین اینا رفتم، آنها هم خانه نبودند. توی کوچه مانده بودم که
چه کارکنم، خوبیت نداشت که بایستم. تا ته کوچهمان رفتم و آمدم. از دور دیدم که در
بازشد و شیرین ازخانهمان با عجله بیرون آمد و به سوی خانهشان دوید.
وارد حیاطمان شدم. دیدم امیرحسین لب حوض دارد
صورتش را میشويد.
گفتم:«تو هنوز خونهای،
امروز دکان نرفتی؟»
گفت:«بعد از نهار
خوابم گرفت، چرتی زدم.»
گفتم:«شیرین با این
عجله کجا رفت؟»
گفت:«مادرش دنبالش
فرستاده بود.»
چیزی
نگفتم. یدالله هم توی اتاق خوابیده بود. امیرحسین از توی حیاط داد زد وگفت:«ملوک جان من
رفتم. شب بر میگردم.»
توی
اتاق رفتم، گلیم را برداشتم و بغل کردم. دعا میکردم کهآرا همان درویش جوان من باشد. شب
خواب دیدم که خود او بود. خودش دنبالم آمده بود و مرا به باغ برد.
غروب شیرین نیامد. یدالله را
فرستادم تا بیاید. گفته بود که حالش خوب نیست، نمیتواند بیاید. سه روزبعدآقاجان و
مادرو خاله آمدند. آقاجان خیلی گرفته و خسته بود.
پرسیدم:«مهروَش کجاست؟»
مادرم
گفت:«چند روزی آن
جا میماند، بعد او را میآورند.»
گفتم:«مگر نمیدانید
که آرا برگشته؟»
مادرم
ناباورانه نفسش بند آمد وگفت:«پسر مستوفی؟»
«آره، یک روز بعدازآن
که شما رفتید، اومده. بانو دعوتمون کرده بود که شب بریم اون جا، شما نبودید.»
آقاجان
و مادرم همدیگررا نگاه کردند. آقاجان با عصبانیت به مادرم گفت:«گفتم که بذار
با خودمون بیاد. دخترتنها اون جا بمونه که چی؟»
مادرم گفت:«اوعمری توی
اون مردم زندگی کرده، حالاچندروز آسمان که به زمین نمیآد. پسرمستوفی هم که پَرنمیزنه.
مهروَش که اومد، میریم دیدنش.»
آقاجان
هم هروقت حرفی برای گفتن نداشت، کتش رادر میاورد و وضو میگرفت. خاله خداحافظی کرد
و رفت.
فردایش
مادرم به من گفت که به خانه مستوفی بروم و بگویم که جمعهي آینده به آن جامیرویم.
خوشحال شدم که بهانهی قابل قبولی برای رفتن به آن جا داشتم. چادرم را سرم کردم و
نفهمیدم که چه طور دم خانهشان رسیده بودم. در زدم، باغبان در را بازکرد. تا مرا
دید، گفت:«رفت، خانم پرزد
و رفت.»
گفتم:«چی میگید؟!
حاج خانم تشریف دارن؟»
ازسر راهم کنار رفت و با دست اشاره داد تا وارد
بشوم. زهره سرش را از پنجره بیرون آورد و مرا دید. ازهمان جا اشاره داد تا بالا
بروم. ازکفشهایی که دم در بود، فهمیدم که خیلی آدم خانهشان است. داشتم کفشهایم
را درمیآوردم که زهره به پیشوازم آمد. گونههایش خیس بود. تا جلوآمد، دست گردنم
انداخت و باگریه گفت:«ملوک جان آرا
دوباره رفت.»
گفتم:«چی میگی زهره
جان، هنوز نیامده، کجا رفت؟»
داخل
رفتم تا خودم همه چیز را ببینم. عدهای زن ناشناس دور بانو نشسته بودند. یکی داشت
بانو را که به چند بالش تکیه داده بود، باد میزد. لیوانی هم پُر نبات توی سینی
نقرهای تمیزی جلویش گذاشته بودند. تا مرا دید، دستش را به سویم درازکرد وگفت:«صل علي محمد،
بوی فرشته آمد، صلی علي محمد، بوی فرشته آمد.»
جلو
رفتم. سلامی کردم و دستش را گرفتم.گفت:«دیدی چه خاکی به سرم شد. پرستوی من نیامده
پر زد و رفت.»
به مراسم عزا میمانست. ازآن وضعیت دلم گرفت.
تحمل آن فضا برایم مشکل بود. نفسم بند میآمد. از بانو اجازه خواستم تا به خانه
برگردم.
گفتم:«مادرم دلنگران
میشه.»
وقتی
به خانه آمدم و جریان را برای مادرم گفتم، اول باور نمیکرد. بعدکه همه چیزراتعریف
کردم، غش کرد. یدالله را فرستادم تا شمسی خانم را بیاورد. شیرین هم با اوآمد. شمسی
خانم لیوانی آب قند درست کرد و به مادرم داد. حالش که بهتر شد، دلم میخواست که
تنها باشم. به اتاق آمدم. شیرین هم آمد. شیرین سعی میکرد که مرا دلداری بدهد.
میگفت:«هر چه قسمت
آدم باشه، همون میشه.»
هفتهی
بعد مهروَش با همراهی چند زن و مرد روستایی برگشت. مهمانهاکه رفتند، مادرم جریان
را برای مهروَش گفت. اوآهی کشید و گفت:«بی چاره بانو خانم.»
فردای
آن روز به اتفاق مهروَش به خانه مستوفی رفتیم. بانو هنوز در ماتم غیبت آرا به هم
ریخته بود. زهره از ما جدا نمیشد. مادرم آمده بود تا با بانو تعیین تکلیف کند.
بانو میگفت که به دلش برات شده که آرا بر میگردد.
مادرم
گفت:«مهروَش در
موقعیتی نیست که بیشتر از این خونه بمونه.»
مهروَش بلندشد وکناربانو رفت. دستش
را دردست گرفت وگفت:
«من عروس شما میمونم. خودتونو ناراحت نکنید. آرا بر میگرده.»
مادرم نگاهی از روی تعجب به مهروَش
کرد وگفت:«ازکجا میدونی مهروَش، که او بر میگرده؟»
مهروَش
گفت:«
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش.»
بانوگفت:«میدونستم که
در انتخاب تو اشتباه نکردم.»
مادرم
گفت:« دخترمون
شاعره هم بوده و ما نمیدونستیم.»
بانوگفت:«عروس من به
هزار هُنر آراسته است.»
مهروَش
تبسمی کرد.
به
خانه که آمدیم، خاله شنیده بود که پسرمستوفی رفته است، حالا آمده بود تا با
اطمینان بیشتری مهروَش را برای مهران بخواهد. مادرم هم از پیشنهاد خاله دیگر بدش
نمیآمد. بی آن که من و مهروَش بدانیم، او و آقاجان تمام
قول و قرارهایشان را با خاله و اکبرخان گذاشته
بودند. میدیدیم که این اواخر مهران بیشتر آن جا میآید و مادرم
توجه خاصی به او میکند. با اومهربان شده بود و خاله هم تا وقت
گیر میآورد، میآمد. وقتی خاله موضوع را با مهروَش در میان گذاشت اوگفت:«خاله مگه نمیدونی
که من نشان شدهي پسر مستوفی هستم؟»
خاله
گفت:«فراموش کن
مهروَش، او که دیگه رفته و موضوع ختم شده، در انتظار داماد خیالی که نباید بذاری
جوانیت هدر بره.»
مهروَش
گفت:«او وجود داره،
خیالی نیست خاله، حتی میدونم که چه قیافهای دارد.»
خاله
گفت:«مهران ازپسرمستوفی
چی کم داره؟ چرا نقدُ گرو نسیه ميذاري؟»
مهروَش
زیراقبال خودت نزن. مهران تورو دوست داره، میگه یا مهروَش یاهیچ کس دیگهای. ازموقعی
که تورو دیده، این پسر مجنون شده مهروَش.»
مهروَش
گفت:«منم مهران را
دوست دارم. اما نمیتونم زن او بشوم خاله.»
خاله
گفت:«حالا عجلهای
نیست. شاید زمان بیشتری نیاز داری.»
بعداز
آن که خاله رفت، مادرم که شنیده بود مهروَش به خاله جواب رد داده، با عصبانیت وارد
اتاق شد و رو به مهروَش پرسید:«به خاله چی
گفتی تو دختر؟»
مهروَش
گفت:«منو برای
مهران خواستگاری میکرد. منم گفتم که نمیخوام زن مهران بشوم.»
مادرم
برآشفت وگفت:«مگه مهران تخم
بی زرده است. مگه اجازهات دست خودته، دختر. او خواهر زادهي منه. پسر ارشد خاله
است. از این بهتر چی میخوای؟»
مهروَش
گفت:«مگه خواست من
هم براي شما اهمیتی داره، که چی میخوام؟»
مادرم
گفت:«خواست تو،
خواست من و آقاجان باید باشه.»
مهروَش
تبسمی کرد وگفت:«مامان، هنوز
زوده که زیر قولی که به خانم مستوفی دادی، بزنی. اگه مهران منو میخواد، مدتی صبر
کنه. اگه پسر مستوفی نیومد، من حتماً زن مهران میشم.»
مادرم
گفت:«ما صبرمونو
کردیم. او اومد و رفت. توی رساله نیومده که تو حتماً زن پسر مستوفی بشی.»
مهروَش
گفت:«مادرفکر نمیکنی
که اگه من بامهران عروسی کنم، چی به سر بانو میآد؟»
مادرم
گفت:«چی میآد؟ مگه
ما پسرشو دزدیدیم.»
مهروَش
چیزی نگفت. مادر دقایقی ایستاد و نگاهش کرد. بعد اتاق را ترک کرد. مادر که رفت،
گفتم:«مهروَش، مهران
پسر بدی نیست. تازه سازهم میزنه. شعرهم میگه. مگه توهمینو نمیخواستی؟
از دست آقاجان هم راحت میشی.»
گفت:«موضوع اینها
نیست ملوک.»
گفتم:«پس موضوع چیست؟»
« حالا دیگه مسئله فقط
من و آرا نیستیم .مسئله بانو است.»
«بانو چرا؟»
«بانو به امید بازگشت
آرا زنده است، ملوک. من با انتظارم به او امید میدم. نمیخوام این امید رو از او بگیرم.»
«خواهرما که فراریش
ندادیم. گناهش به گردن کسانی که او رو فراری دادند. ما باید فکر خودمونو بکنیم.
آقاجان و مادرم خوبی ما رو میخوان.»
«به تو حسودیم میشه
ملوک.»
«به چیه من حسودیت میشه؟»
«به این که این قدر به
راحتی با مسائل کنار میآیی.»
«مسائل به همین راحتی
هستند، خواهر.»
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
« ٨ »
یک روز یدالله شتابان
داخل آمد وگفت:«توی خانهي
شیرین اینا دعواست. دارند شیرین را میزنند.»
به
سوی خانهي شیرین دویدم. درِ حیاط را بسته بودند. ازداخل حیاط صدای نالههای شیرین
و همچنين صدای خشمناک پدرش و صدای گریه
و زاری خواهرکوچکش شیوا میآمد. هرچه
در زدم کسی در را باز نمیکرد. دقایقی بعد مهروَش هم آمد.
گفتم:«در را باز نمیکنن.»
مهروَش
دستی به در زد، در باز بود. هر دو شتابان وارد حیاطشان شدیم.
مشد رحمان شیرین را به درخت چنارتوی حیاط بسته
بود و با چوب به جانش افتاده بود. سر و صورتش را خون آلود کرده بود. کمی آن طرفتر
مادرشیرین شیون و زاری کنان، مشت مشت موهایش را میکند. مهروَش جلو رفت و دست
رحمان راگرفت. مهروَش را به عقب پرت کرد و اورا هل داد. بازوی مهروَش را گرفتم و
به عقب کشیدم تا دخالت نکند. سراغ مادر شیرین رفتم تا نگذارم که خودش را مجروح
کند.
مهروَش
باردیگرجلورفت و خودش را سپر شیرین کرد. مشد رحمان چوبش را بالا برد و گفت:«برو کنار
دختر، وگرنه میزنم.»
مهروَش
دستش را به کمر زد و سینهاش را جلوی او سپرکرد. رحمان که دهنش کف کرده بود، داد
زد:« به چه اجازهای وارد خونهي من شدید، خانم؟ برید بیرون، چی
ازجون ما میخواید. اجازهي دختر خودمون رو هم نداریم؟»
مهروَش
گفت:«اجازه کشتنش
رو ندارید. چه گناهی کرده که این طور به قصد کشت میزنید. او دخترته مشد رحمان.»
رحمان عصبانیتر شد و گفت:«این دیگه دختر
من نیست.»
چوبش
را بالا برد تا روی شانهي شیرین بزند که ناگهان ایستاد، دستش را به آرامی پایین آورد. چوب
را روی زمین رهاکرد. بدنش شُل شد و روی زمین افتاد. مادرشيرين بادیدن اوبرخاست و
به سویش دوید. کنارش نشست و شانههایش را گرفت. مهروَش داشت شیرین را از درخت بازمیکرد.
مادرِ شیرین رو به من داد زد:«آب بیار، آب...»
به سرعت کاسهای که لب حوض بود را برداشتم و از
آب حوض پرکردم و روی صورت مشدرحمان ریختم. مادرِشیرین گفت تا یکی دیگر بیاورم.
مهروَش
شیرین را بازکرده بود و زیرشانهاش راگرفته بود و داشت او را از حیاط بیرون میبرد.
مادرِ شیرین کاسهي آب را روی صورت مشدرحمان ریخت. اوتکانی خورد و نفس عمیقی
کشید. فهمیدم که حالش بهترشده. زیر شانهاش راگرفت و او رابه داخل
برد. بعد بالشی زیرسرش گذاشت و درحالی که زیرلب به شیرین بد و بیراه میگفت،
کفشهای رحمان را از پایش درآورد.
آنها
را تنها گذاشتم و به خانه خودمان آمدم. عجله داشتم تا بدانم که چه اتفاقی افتاده.
وارد حیاط خودمان که شدم، دیدم مهروَش شیرین را لب حوض نشانده و دارد بادستمال
خیس، خونهای صورتش را پاک میکند. مادرم هم آن جا ایستاده بود و داشت شیوا خوهر شیرین را که هم
چنان گریه میکرد دلداری میداد. دقایقی بعد شیرین را با سر و صورت خونآلودش
داخل اتاق بردیم. مهروَش دو بالشپشتش گذاشت.
پرسیدم:«چی شده، چه اتفاقی
افتاده، شیرین؟»
مهروَش
درحالیکه داشت با دستمال خونهای صورت شیرین را پاک ميکرد، به من اشاره کرد که
چیزی نگویم. فهمیدم که موقعیت مناسبی برای پرسیدن نیست. مهروَش از من و مادرم
خواست تا همه بیرون بیایم و ساعتی شیرین را تنها بگذاریم. بیرون که آمدیم، مادرم
به خانه شیرین رفت. مهروَش دست گردن شیوا انداخت و او راکنار خودش نشاند.
پرسیدم:«چی شده شیوا
جان، چه اتفاقی افتاده؟»
شیوا گفت:«
نمیدونم، من هم نمیدونم.»
گفتم:«مگه تو خونه
نبودی. شیرین چه کار کرده بود که آقاجانت اینقدر عصبانی بود؟»
درمیان گریههایش گفت:«نمی دونم.»
خیلی زود مادرم برگشت.پرسیدم:«فهمیدی مادرچه اتفاقی افتاده؟»
سری
تکان داد. ساعتی بعد به اتاق رفتم. شیرین داشت گریه میکرد. کنارش نشستم. گفتم:«نمیخوای بگی
چی شده؟»
فقط
گریه میکرد. آن روز شیرین خانهي ما ماند. غروب چند بار مادرش دم خانهمان آمد و
میخواست تا شیرین برگردد. اما مادرم اجازه نداد.گفت
که فردا خودش اورا میآورد. فردایش شیرین رادر حالیکه سر و صورتش تمام ورم کرده
وکبود بود، تا دم خانهشان بدرقه کردیم و برگشتیم. ازآن به بعدما هرگز نفهمیدیم که
چه اتفاقی افتاده بود و دیگر شیرین را ندیدیم. میگفتند که برای مدتی به روستا نزد
مادر بزرگش رفته.
چند
ماهی گذشت. ازپسر مستوفی خبری نشد. بانو که هنوز براین باور بودکه آرا دوباره بر
میگردد، هر هفته به خانهمان میآمد و چیزی برای مهروَش میآورد. ساعتی مینشست و
میرفت. خاله مطمئن بود که بالاخره مادرم مهروَش را راضی خواهد کرد. درآن فاصله برای
من خواستگارهایی میآمد. درمیان آنها یکی بود که من بدم نمیآمد با او ازدواج
کنم. بلند قد و چهارشانه بود. موهایش از زیرکلاه روی گوشش ریخته بود و سبیلش را
بالای لبش تیز کرده بود. اما همان که رفتند، دیگر پشت سرشان را نگاه نکردند.
تااین
که یک روز شنیدم قول مرابه اسدخان گلابدرهای دادهاند. پسرش احمدخان دم دست پدرش
درحُجره کارمیکرد. مکتب رفته بود و میرزای پدرش بود. میگفتند که پسرارشد اسدخان
و نور چشمی خانواده است. دیری نگذشت که برای خواستگاری به خانهمان آمدند. ازهمان
نگاه اول از قیافهی پسرشان خوشم نیامد. دقیقاً ازآن تیپهایی بودکه من بدم میآمد.
نشسته بود و سعی میکرد در رفتارش ادای پدرش را دربیاورد. من و مهروَش ازلای پرده
نگاهش میکردیم.
تا
شب عروسی باورم نمیشد که دارم با او ازدواج میکنم. یک شب به مهروَش گفتم: چه طور میتوانم درویش جوان را از یاد ببرم و با این
پسر ازدواج کنم.»
گفت:«
کسی که از یاد میره، بذار بره.»
گفتم:« خوب وقتی که
من باکس دیگهای ازدواج کنم، باید او رو فراموش کنم. گناه داره که به او
فکرکنم.»
گفت:«بشوی اوراق
اگر همدرس مایی.»
گفتم:«
یعنی چی؟»
تبسمی
کرد و دستم راگرفت و گفت:«عروسی تو بکن، ملوک.»
گفتم:«از ازدواج میترسم.»
« ترس نداره.»
نمیتوانستم
که قبول نکنم. آقاجان و مادرم همهي کارها راکرده بودند. خیلی زود جشن عروسی را به راه انداختند.
آقاجان داده بود تا تمام حیاط را آذین کنند. دور تا دور حیاط را تختهای فرش شده
چیده بودند. اتاقها مملو ازآدم بود. توی حیاط، مطربها داشتند ساز و دهل میزدند.
هرازگاه صدای کِلهای گوش خراش خاله بلند میشد. بوی اسفند و دود همهي فضای خانه
راپرکرده بود. زنهااغلب
لباسهای زرین و جواهراتشان را پوشیده بودند. بچهها
توی حیاط به این طرف و آن طرف میلولیدند. حوض پُر میوه بود. عدهای توی حیاط دوره
گرفته و بازو در بازوی هم میرقصیدند. بعد نوبت به زنها شد. بانو زن مستوفی ازمیان
زنها برخاست و به وسط حیاط رفت. دو دستمال به دست گرفت و شروع به رقصیدن کرد.
خیلی زود زنهای دیگری به او پیوستند. مردها همه محو تماشای رقص باشکوه بانوشدند
که پیشاپیش زنها باغروری خاص دو دستمال را درهوا میچرخاند. زنهای دیگر پشت سرش
با حرکتهای موزون شانه به شانهي هم میسایدند. آقاجان علاقهای به رقص، به خصوص
رقص زنها نداشت. خودش را باکربلایی ایمان مشغول صحبت کرده بود تابه آنها نگاه
نکند. من هم توی لباس عروس درحالیکه چادرسفیدی را روی سرم انداخته بودند، ازپنجره
نگاه میکردم.
بانوکه
تمام کرد، مهروَش برخاست. لباس سفید بلند چینداری پوشیده بود و دودستمال آبی رنگ
راهم به بازوهایش بسته بود. روسریاش را از سر گرفت. موهای لَخت و صافش را روی
شانه رها کرد. زنها با دیدن مهروَش لبهایشان راگازگرفتند. مادرم نفسش بندآمد. من توی دلم ریخت، که نکند
آقاجان دعوا راه بیندازد.
مهروَش
رها از این حرفها، وسط حیاط رفت و به آرامی به چرخش در آمد. دورخودش چرخید. انگار
مطربها راجادوی خودش کرده بود آهنگی میزدند که تا آن روز برای همه ناشنیده بود.
کمکم جمعیت ساکت شد. همه مات و مبهوت به اونگاه میکردند. مردها همه نفس در سینه
حبس کرده بودند و او را نگاه میکردند که مثل فرشتهای داشت بین زمين وآسمان میچرخید. تا حالا ندیده بودم که مهروَش
برقصد. با خودم میگفتم، این رقص را ازکجا یادگرفته.
بانو
درحالیکه اشک شادی توی چشمهایش آمده بود، همراه با آهنگ شروع به دست زدن کرد. سپس کمکم مردها
و بعد زنها هم شروع کردند به دست زدن و او را در رقصیدن همراهی کردند. حتی بچهها
از بازی ایستادند. دخترهای سینی به دست سرجایشان خشک شان زده بود.
آقاجان
که انگارتا آن موقع مات و مبهوت مانده بود، ازجایش برخاست، جمعیت راکنارزد وجلو
رفت. سیلی محکمی توی گوشش زد. مهروَش روی زمین افتاد. آقاجان موهایش را دو دستی
گرفت و او را ازمیان جمعیت تا داخل ایوان، روی زمینکشاند. مردم به همهمه افتادند.
کربلایی ایمان و اکبرخان دست آقاجان راگرفتند. اما آقاجان خون جلوی چشمانش راگرفته
بود وکسی حریفش نميشد. مادرم هم شیون میکرد. بانو هم جلو رفته بود و دست آقاجان
را میگرفت. آقاجان مهروَش راداخل اتاق برد و درِاتاق را ازداخل بست. کربلایی
ایمان و اکبرخان سرجایشان برگشتند اما بانو همان جا دم درایستاد و مرتب ازپشت در
آقاجان را صدا میکرد که مهروَش را ببخشد.
میگفت:«عروسی
خواهرشه، حاجی. گناه کبیره که نکرده، ما هم با این سن و سالمون دستمال به دست
گرفتیم.»
آقاجان عصبانی بیرون آمد و در اتاق رابست. رو به
مادرم کرد وگفت:«بگو عروسشان
رو بردارند و ببرند. ما عروسیمونوگرفتیم خانم، دیگه کافیه.»
آن
روز بی آن که مهروَش را موقع خداحافظی ببینم، درمیان گریههای بی امان خودم و
خاله و مادرم مرا به خانهي اسدخان که در نثاردشت بود، بردند. تمام روز در راه
بودیم. شب خسته و بی رمق رسیدیم. همهاش فکرم پیش مهروَش بود که بعدازمن چه برسرش
خواهد آمد. موقع رفتن خاله دستم راگرفت و گفت:«نگران نباش،
ما از دل آقاجان در میآریم. نگران مهروَش نباش.»
ماهی
گذشت و از خانهي پدری و مهروَش هیچ خبری نداشتم. سر ماه که آمد، مادر و خاله با
چند زن فامیل دیگر، دنبالم آمدند.
شب را آن جا خوابیدند و فردای آن
روز قرار بودکه من با آنها برای هفتهای به شهرخودمان بیایم. توی راه مادرم تعریف
کرد وگفت: «چندروزبعداز رفتن تو، بانو زن مستوفی سکته کرد. مهروَش
هم همهاش توی اتاق است و باکسی ارتباط نمیگیره، حتی برای مراسم فاتحه بانو
نیامد. این همه که بانو بانو میکرد، انگاراصلاً براش مهم نبودکه بانومرده. آقای
مستوفی خیلی دلش شکست که مهروَش نیامد.»
گفتم:«مهروَش روکه
میشناسی مامان، اخلاق خودشو داره.»
مادرم
گفت:«ازتربیت شده
دراویش دوره گردکه بیشترازاین توقع نمیره.»
خاله
برای این که بحث راعوض کند،گفت:«حالاکه بانو به رحمت خدارفته، شایدتو بتونی بامهروَش
صحبت کنی. دیگه بهانهای نداره، اگه قبول نکنه، من دیگه واقعاً دلخورمیشم وتا
زندهام قدم به خونتون نمیذارم. میخوام اینو بهش بگی.»
گفتم:«تا ببینم که
چه کار میکنم.»
وقتی
که به خانه رسیدیم، یدالله تنها گوشهای نشسته بود و با دیدن ما از جا برخاست و
گفت:«مامان مهروَش
رفت.»
مادرم
گفت:«کجا رفت.»
یدالله
گفت:«نمیدونم، کسی
نمیدونه. آقاجان دنبالش رفته تا پیداش کنه. گفت که به کسی نگیم تا
او بر میگرده.»
مادرم
چادرش را رهاکرد و روی پلهي ایوان نشست. گفت:«چی میگی یدالله؟!
چه وقت شوخی کردنه، پسر.»
یدالله
با جدیت گفت:« شوخی نمیکنم
مامان.»
و
ادامه داد:«بعد از رفتن
شما مهروَش به دکان صمد نجار رفته بود تا تنبور بخره. آقاجان فهمیده بود. بعد
مهروَش روکتک زد و اونو توی زیرزمین زندانی کرد. دیروزصبح که بیدارشدیم، توی زیر
زمین نبود. مثل این که شبانه رفته بود.»
به
در زیرزمین نگاه کردم. درهای زیرزمین با باد تکان میخورد. مادرم غش کرد و افتاد. خاله
دست پاچه شد و شانههایش راگرفت. یدالله آب آورد. رنگ مادرم تغییرکرد و سفید شد.
خاله جیغ کشید. شمسی خانم هراسان وارد شد. با دیدن او میخواستم احوال شیرین را بپرسم، اما موقعش نبود. آب روی مادرم پاشیدند. شانههایش را مالش دادند. سر و روی
مادرم حسابی خیس شده بود. کمکم به هوش آمد. نگاهی به ما که دور و برش نشسته
بودیم، کرد. باکف دست توی سرش میزد. ناله و فریاد میکرد.
خاله هم به گریه افتاد. شمسی خانم سعی میکرد
دلداریشان بدهد. میگفت:«نگران
نباشید. جای دوری نرفته. حتماً برمیگرده. یک دختر تنها کجا میتونه رفته باشه.»
مادرم
آن قدر شیون و زاری کرد که صدایش دیگرحسابی گرفته بود. شمسی خانم گفت که شیرین
هنوزدرروستا است و برای نگهداری از مادر بزرگش که مریض است، رفته.
بلند
شدم به اتاق خودم رفتم. بوی مهروَش را میداد. انگار روی لبهي پنجره نشسته بود و
با تبسمی بر لب داشت مرا نگاه میکرد. باد پرده را میجنباند. رختخوابش رامرتب جمع
کرده بود وگوشهي اتاق گذاشته بود. روی رختخواب نامهای بود. برش داشتم. امامن
سواد نداشتم که بخوانم. پایین آمدم و یدالله
را صدا کردم. او مدتی بود که به
مکتب میرزا حسن دهکردی میرفت. یدالله
به زحمت نامه را خواند. نوشته بود:
..
ملوک عزیز؛ نگران من نباش. ما همدیگر را باز، خواهیم دید. ما مثل دو بال
کبوتریم که هیچ چیز ما را از هم جدا نمیکند.
از همان روزهای اول که به این خانه آمدم، دریافتم که جای من نیست. اما تو را تازه
پیدا کردم. برای وصل تو کتکهای آقاجان را هر روز بر جان خریدم تا با تو باشم و در
کنار تو. اما بعد از رفتن تو، دیگر دلیلی برای تحمل شلاقهای آقاجان و شبهای سرد
زیرزمین نداشتم. مواظب خودت باش. ما همدیگر را خواهیم دید.
خواهرت مهروَش
چندروزبعد
آقاجان برگشت. وقتی آمد، همه منتظربودیم تا خبری بدهد.
گفت:«آب شده و زیرزمین رفته. هر چه هست جای دوری رفته. به باغستان رفتم، آن جا نرفته بود.
دیگر قیدش را بزنید. او دیگر برای همه ما مرده است.»
به
گریه افتادم. بلند شدم و به زیرزمین رفتم. قطرات خون مهروَش روی سنگهای پله خشک و
سیاه شده بود. کاسه آبش هنوز توی زیرزمین بود. کاسه را برداشتم، پَرکبوتری کنارکاسه
ی آب افتاده بود. پَر را با نوک انگشت برداشتم و روی هوا رها کردم. پَر به آرامی
در زیرزمین به سوی بیرون رفت. بعد به آسمان رفت. بیرون آمدم. دیدم پَر رفت و رفت و
رفت و توی آبی آسمان گم شد.
فردای
آن روز خبری توی شهر پیچید که جسد دختری کنار رودخانه به سنگها گیرکرده است. همگي
شتابان رفتیم. توی راه مردم به سوی رودخانه که درحومهي شهر بود، میدویدند. وقتی
رسیدیم، دیدیم جمعیتی که زودتراز ما آمده بودند، همه دو طرف رودخانه ایستادهاند.
چندنفرداشتند جسدرا از لای سنگهای رودخانه برمیداشتند. آقاجان هم رفت تا از
نزدیک ببیند. من و مادرم درحالی که توی سرمیزدیم وگریه میکردیم، داشتیم نگاه میکردیم.
مطمئن بودیم، مهروَش است كه خودکشی کرده. اوراکه بیرون آوردند، آقاجان خم شد و
بادست موهای خیساش راکه روی صورتش ریخته بود، کنارزد. ازدورما نمیتوانستیم خوب
صورت جسدرا ببنیم. آقاجان قدش را راست کرد و به بقیه که جسد را از آب بیرون آورده
بودند، چیزی گفت و خودش به طرف ماآمد. مادرم درمیان گریههایش از آقاجان پرسید:«
مهروَش است؟»
آقاجان
سری به عنوان نه تکان داد.
گفتم:«پس کی بود آقاجان؟»
آقاجان
آهی کشید.
گفتم:«شناختیش؟»
سری
به عنوان آری تکان داد و با صدای گرفتهای گفت:«شیرین دختر
مشد رحمان است.»
انگارتمام سنگهای رودخانه را بر
سرم کوبیدند. گوشم به صدا افتاد. قلبم گویی ازحرکت ایستاد. زمین زیرپایم به چرخش
درآمد، قدرت ایستادن نداشتم. زانوانم سُست شد و بی اختیار روی زمین نشستم. مادرم
شیون میکرد. ازدور دیدم که شمسی خانم شیون کنان دارد میآید. عدهای زن جلو رفتند
تا مانعش شوند. خودش را زمین میزد. دو دستش را دورهم میچرخاند و ازگونههایش خون
میچکید. روی زمین نشست و مشت مشت خاک روی سرش میریخت. شیوا خواهرکوچکترِ شیرین
هم کنارمادرش ایستاده بود وگریه میکرد. سراغ شیوا رفتم و دست گردنش انداختم.
مادرم هم کنارشمسی خانم رفت.کسی
نمیدانست که چه برسرشیرین آمده، خودکشی کرده یاکسی او را کشته بود.
بالاخره
قبول کردند تا شمسی خانم شیرین را ببیند. درحالیکه مادرم زیر بغلش را گرفته بود،
جلو رفت و کنارجسد شیرین نشست. شانههای خیس وگِلیاش را گرفت و اززمین بلندش کرد
و به آغوشش کشید.
دیگرشیرین
روسری سرش نبود. چه قدرچهرهاش زیبا بود. دقایقی همچنان شیرین را بغل کرده بود و
مویهکنان می بوسیدش. دلم می خواست تامن هم کنارش بروم و بغلش کنم. مویههای شمسی
خانم دل همه حاضرین را تنگ کرده و همه را به گریه اندخته بود. مادرم هم کنارش
نشسته بود و درحالی که اشک میریخت، دلداریش میداد.
آن
روز جسد شیرین را به خانه آوردند و بعد گفتند که خودکشی کرده. اما تا مدتها کسی نگفت که چرا. اما من میدانستم
که با کتکهای آن روز بی ارتباط نبود. بعداً فهمیدیم، همان روزکه شیرین و یدلله و امیرحسین
راتنها گذاشته بودم و به خانهي مستوفی رفته بودم تا سر وگوشی آب بدهم، یدالله که
خوابش میگیرد، امیرحسین سراغ شیرین که توی زیر زمین مشغول
آوردن برنج است، میرود و همان جا به زور بی سيرتش
میکند. آن همه مدتی که میگفتند شیرین به روستا رفته، توی زیرزمینشان حبس بوده،
تا معلوم شودکه حامله شده یا نه. بعدکه میبینند حامله شده، بچه را میاندازند وگویا
گوشهي حیاط خاکش میکنند و شیرین رادر همان زیرزمین حبس میکنند، تا برایش فکری
بکنند. تا این که آن شب که همه خوابند، خودش درِزیرزمین را از داخل باز میکند. میگفتند
که خودش را شبانه توی رودخانه انداخته. اما بعضیها میگفتند که مشد رحمان خودش او
را توی رودخانه خفه کرده. اصغر باغبان آن شب مشد رحمان را حوالی رودخانه دیده که
انگاردنبال چیزی یا کسی میگشته، مرتب به اینوروآنور سرک میکشیده.
فردای
آن روز با مراسم مختصری خاکش کردند. من هم تا شب هفتش ماندم تا اینکه مادر
احمدخان شوهرم به اتفاق چند زن دیگر از اقوامشان دنبالم آمده بودند. با کوهی از غم
هجر مهروَش و غم از دست دادن شیرین، با بدرقه وگریههای مادرم به نثاردشت برگشتم. دیگر
علاقهای برای بازگشت و سر زدن نداشتم. ماهها گذشت و از خانه پدری و مهروَش هیچ
خبری نشنیدم. خوابهای
عجیبی میدیدم. بیشترشبها مهروَش به خوابم میامد.
خیلی به او فکر میکردم. خودش گفته بود که تا
نخواهی، کسی از یادت نمیرود. او با فکرکردن، مارا سالها در ذهنش زنده نگه داشته
بود. من هم همین کار را میکردم. اگرچه بیشتر به مهروَش فکر میکردم، اما آقاجان،
مادرم، یدالله، خاله و حادثهي شیرین هم،
مرا به خودش مشغول میکرد و خیلی
دلم برای آنها تنگ شده بود. یک روزبه احمدخان گفتم که ديگر طاقتم سررفته، دلم برای
آقاجان و مادرم تنگ شده. بالاخره راضیاش کردم تا برای چندروزی به شهرخودمان
بیاییم. وقتی رسیدیم، خیلی اتفاقها افتاده بود. اولین چیزی که شنیدم، خبرازدواج
مهران و رفتن خانواده شیرین از شهرمان بود.
چندروزماندم
و توی آن چندروز به اتفاق مادرم به دیدن مهران و عروسش رفتیم. با دیدن مهران، یاد
مهروَش افتادم. با خودم گفتم اگر مهروَش قبول میکرد، الان به دیدن او میآمدم. مادرم
و خاله را تنها گذاشتم و ازاتاق بیرون آمدم و به حیاط رفتم. خاتون زن مهران داشت
کنارحوض میوه میشست. به هوای کمک کردن پیشش رفتم. خودش را جمع و جورکرد و چادرش
را دورش پیچید.
گفتم:«نگران نباش
مرد نیستم.»
تبسمی
کرد. به دستهایش نگاه کردم که مثل دست بچه میماند.
پرسیدم:«چند سالته
خاتون؟»
تاآن
موقع صدایش را نشنیده بودم. دور و برش را نگاه کرد و یواش گفت:«پانزده سالمه.»
صدایی ظریف و چهرهي معصومی داشت. مهران از اتاق
بیرون آمد. خاتون میوهها را توی سینی چید و داخل برد. مهران جلوآمد و سلامی کرد. من هم سلامش کردم.گفت كه مهروَش را
نمیتواند فراموش کند.
گفتم:«بالاخره قسمتت
خاتون بود، دختر معصومیه.»
سرش
را به خجالت پایین انداخت وگفت:«بله، قسمت همین بود.»
گفت:«بعداز مهروَش
قصد داشتم تا ازشیرین خواستگاری کنم، که این اتفاق افتاد.»
گفتم:«او هم قسمتش
این بود.»
گفت:« از ازدواجت
راضی هستی؟»
گفتم:«راضی هم نباشم
چه کار میتونم بکنم.»
خاله
صدایمان کرد تا داخل برویم.
دیگر
به بازگشت مهروَش امیدی نبود. به نثاردشت برگشتم. و دیگرسال به سال برای سر زدن به
خانه آقاجان نمیآمدم. مادرم هر چند ماه یک بار میآمد و سری میزد.
چندسال
گذشت. من بچهدار نمیشدم. احمدخان و خانوادهاش عذابم میدادند. دعا و زیارت و
نذرهم کاری نمیکرد. من نازا بودم. آنها بچه
میخواستند. بالاخره برای احمدخان زن دیگری پیدا کردند. من هم مخالفت نکردم. اما
مادر آن دختر بهانه گرفته بود که اول باید مرا طلاق بدهد، بعد دخترش با او ازدواج
میکند. همان طورهم شد. سالی نکشید که احمدخان مرا طلاق داد و با آن دختر ازدواج
کرد.
گلیمم
رابرداشتم و به خانهي آقاجان برگشتم.آقاجان مدتها بودکه مریض بود و من نمیدانستم.
دارو و درمان نداشت. کسی نمیدانست که دردش چیست. توی خانه افتاده بود و پدرت یدالله که
دیگرشانزده سالش میشد، حجره رامیچرخاند. آقاجان دیگر همهاش توی رختخواب بود.
مادرم موهایش سفید شده بود. سعی میکردم که
اوکمترکار کند. دیگر مهروَش را فراموش کرده بودند. تا اسم او را میبردم، مادرم لبهايش
راگاز میگرفت و اشاره میداد که هیچ نگویم. میگفت:«نمک روی زخم
آقاجان نپاش دختر، قلبش به درد میآد.»
یدالله
هم دوست نداشت تا اسمی از مهروَش برده شود. مدتی بود که کبوتری روی باممان نشسته
بود. گاه میآمد و روی لبهي حوض مینشست و آب میخورد. گاه او را میدیدم که توی
اتاق آمده و کنار رختخواب آقاجان نشسته. مادرم بارها او راکیش کرده بود، اما باز
برگشته بود. به نوعی دیدن هرکبوتر مرا یاد مهروَش می انداخت. مادرم میگفت:«شومه، خدا رفع
بلا کنه.»
تا پنجرهای باز میشد، داخل میآمد و انگار نمیترسید.
چند بار یدالله خواست تا او را بزند، اما پَر میزد و روی درخت سیب توی حیاط میرفت.
خوب که نگاهش کردم، دیدم چه چشمهای قشنگی دارد. از اوخوشم آمد.
تکهای
نان خرد کردم و جلویش اندختم. نگاهم میکرد. آرام آرام جلو آمد. هیچ تکان نخوردم.
جلوترآمد. دستم را به آرامی جلو بردم و او راگرفتم. هیج دست و پا نزد. روی زانویم
نشسته بود و هم چنان نگاهم میکرد. دو دستی او را گرفتم و بوسیدم. بوی گلاب میداد.
مادرم مرا دید وگفت:«کبوترباز شدی
دختر؟ ولش کن بره.»
گفتم:«خودش بغلم آمد.»
اورا
توی اتاق بردم. روی فرش رهایش کردم. آرام آرام رویگلیمم نشست. شروع کرد به
بق بقور کردن. بیقرار دورخودش میچرخید. جلورفتم و مثل این که بداند من چی میگویم،
گفتم: «چته خوشگله،
چیزی میخوای؟»
بق
بقور میکرد و دورخودش میچرخید. نمیدانستم چياش شده بود. نگاهی به من کرد و پرزد
و رفت روی پنجرة اتاق آقاجان نشست.
فردا
صبح خواب بودم که با صدای شیونی از خواب بیدارشدم. شتابان پایین آمدم. دیدم صدای
شیون ازتوی اتاق آقاجان میآید.
هراسان
تا دم اتاق دویدیم. دیدم مادرم بالای سرِآقاجان دارد شیون میکند. گونههایش را
خون انداخته بود. به آقاجان نگاه کردم، دیدم دهانش بازمانده و رنگش سفید شده.
فهمیدم که آقاجان تمام کرده. کبوت ربه پنجره خورد. نگاه کردم. پرزد و رفت. مادرم
گفته بودکه شوم است. اما یک کبوتر به این قشنگی چه طورمیتوانست شوم باشد. دیری
نگذشت که همسایهها و بعد کمکم خاله و عمه و بقیه فامیل آمدند. باورم نمیشد که
آقاجان این قدر بی صدا و آرام تمام کند.
بعدازمرگ
آقاجان، مادرم دیگر مثل همیشه کاری برای انجام دادن نداشت. بیشتر اوقات گوشهای مینشست
و تسبیهی دردست ذکرمیخواند. کمکم مادرم هم سنش بالارفت. یدالله هم دیگر بزرگ شد.
مادرم برایش دنبال زن میگشت. یک شب که خاله هم آن جا بود، نشستیم و هر دختری که
میشناختیم را نام بردیم. یدالله انتخاب را به عهده مادرم گذاشته بود. بالاخره تاج
گوهر مادرت را انتخاب کردند. او هم بدش نیامد. دیری نکشید که عروسی کردند.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
« ٩ »
مدتها
بودکه عمه دیگرچیزی ازمهروَش نگفته بود. اغلب مریض بود. این اواخر به خاطر پادردی
که داشت دیگرنمازش را نشسته میخواند. برای بلند شدن باید زیر بغلش را میگرفتیم.
من و مادرم حمامش می دادیم.
کمترحرف
میزد. چشمانش آب مروارید آورده بود. دو لکه ی غبارِ سفیدروی آسمان چشمهایش افتاده
بود. اماهنوز میدید.گاه ساعتها خاموش مینشست و هیچ نمیگفت.
باخودم
میگفتم اگر عمه مهروَش هم زنده باشد، شایداو هم چنین وضعیتی دارد. شاید چشمهای
او را هم غبار هجرگرفته باشد. شاید او هم زمین گیر شده است. اما در این روزها چه کسی
از اومراقبت میکند. عمه ملوک، من و مادرم و یدالله را دارد اما عمه مهروَش چه کسی
را؟. شاید عمه هم به این چیزها فکر میکند. شاید دل نگران مهروَش است. شاید این
چشمها درآرزوی دیدار مهروَش این طور غبارآلود شدهاند.
ازمن
خواسته بود تا گلیمش راکنارپنجره بیندازم. هوا بارانی بود و آسمان دلگیر. بوی چای
تازهدم مادرم روی سماور توی اتاق پیچیده بود. برایش استکانی چای ریختم. نشسته بود
و داشت بیرون را نگاه میکرد. کبوتری خیس زیر طاق ایوان کزکرده بود. ازموقعی که
مهروَش خودش و عمه ملوک را به دو بال کبوترتشبیه کرده بود، تا کبوتری میدیدم، یاد
مهروَش میافتادم.
گفتم:«عمه، بالاخره
نفهمیدم که آخرش عمه مهروَش چه شد و کجا رفت؟»
استکان
چای را جلویش کشید وگفت:«رفتنش همانا و برگشتنش همانا.»
«یادش نمیکردی عمه؟»
«دیگر بچه نبود که از
یاد برود.»
«نفهمیدید که کجا رفت؟
از او هیچ خبری نشنیدید؟»
«نه خبری آمد و نه آقاجان دیگر میخواست تا از اوچیزی
بشنود. میخواست تا برای همیشه از یاد برود. اما مگر میشدکه مهروَش را از یاد برد؟»
به
هرکجا که نگاه میکردم، نشانی از او میدیدم. انگارمرا جادو کرده بود. بعضی شبهاساعتها
برایش گریه میکردم. اغلب شبها به خوابم میآمد. صدایش توی گوشم میپیچید. خاطره
هایش برایم تکرار میشد.
دلم
میخواست به دشت و بیابان بزنم و هرکجا هست، پیدایش کنم و ازش جدا نشوم. احساس میکردم،
زندگی بدون او برایم جز عذابی غیر قابل تحمل نیست. از این که با بودن او دراین
خانه، من ازدواج کرده بودم و او را با آقاجان تنها گذاشته بودم، احساس گناه میکردم.
شاید اگرمانده بودم این اتفاقات نمیافتاد و ازاین خانه نمیرفت. میدانستم که
نباید او را تنها میگذاشتم. باید میماندم و از اومواظبت میكردم. میدانستم که
باوجودمن اتفاقی برایش نمیافتاد، چون همیشه مواظبش بودم تا اشتباهی ازش سر نزند.
همیشه در انتظار یک معجزه، یک خبر خوب از او بودم. به خودم قبولانده بودم که او
بالاخره روزی بر میگردد. باور
نمیکردم که به این راحتی مرا فراموش کند، مگر این که اتفاقی برایش افتاده باشد. اگرزنده
باشد، حتماً خبرمرا میگیرد. مهروَشی با آن همه عاطفه و مهربانی که من دیده بودم،
نمیتواند مرا از یاد برده باشد. این ماه پشت ابر نمیماند.
تا این که یک روزکه ازحمام میآمدم، توی کوچه چند قدم
جلوتراز من گِلیم فروشی آوازخوانان درحالی که چند گِلیم را روی دوشش انداخته بود،
میرفت. همین طورکه پشت سرش قدم بر میداشتم، چشمم به گلیمی که روی دوشش بود،
افتاد. ناخودآگاه به نقشهای گِلیم نگاه ميکردم. دیدم، عکس پروانهای وسط گِلیم
است که روی هر بالش، کبوتری نقش شده است.
زنجیری
پاهای کبوترها را به هم وصل کرده،کبوتر سمت راستی هنوز پایش در زنجیر است اما
کبوتر سمت چپی زنجیرش پاره شده و دارد پشت سرش را نگاه میکند. ازپشت گِلیم فروش
را صدا کردم. ایستاد. از او خواستم تا گِلیم را بازکند.
پرسیدم:«کار خودته؟»
گفت:« نخیر، دیگران میبافند، ما میفروشیم.»
گفتم:«بافندهاش کیست؟»
گفت:« نمیشناسم، فقط میدونم که کار منطقه چناران است.»
تا آن موقع نام چناران را نشنیده بودم.
گفتم:«پس ازچه کسی اونو
خریدی؟»
گفت:«من دوره گردی میکنم.
از روستاهای مختلف میخرم و به شهر میآرم.»
«مگه خودت از
بافندهاش نخریدهای؟»
«نخیر، من ازفروشندهي
دیگهای خریدهام.»
«اگه بتونی نام
بافندهاش رو براي من پیدا کنی، انعام خوبی بهت میدم.»
گِلیمها
را جمع کرد و روی شانه انداخت وگفت:«اگرخریدارید، میفروشم. نمیخرید اجازه بدید به راهمون برویم.»
آن روزمن پولی همراهم نبود تاگِلیم را بخرم. گِلیم فروش رفت
و من به خانه آمدم.
چندروز بعد قرار بود تا برای ختنه سوران روزبه پسر وسطی
مهران به خانهي خاله برویم. مادرم مریض بود. من هم درحقیقت روحیهاش را نداشتم،
منتهی اگر نمیرفتم، حتماً خاله و مهران ناراحت میشدند. بالاخره تنهایی رفتم. مثل
همیشه توی حیاط تختها را گلیم انداخته بودند. عدهای از فامیل آمده بودند و بچهها
توی حیاط میلولیدند. خاله روسری سفیدی سرش کرده بود و روی پلههای ایوان نشسته
بود و داشت تسبیه میگرداند. حیاط را مثل عروسی آذین بسته بودند. اصغر مطرب هم آمده بود و روی تخت زیردرخت
انگور نشسته بود وکمانچه میزد. پسرش منصور هم که تازه پشت لبش مو در آورده بود،
تنبک میزد وآواز میخواند. خاتون بادیدن من با خوشحالی به پیشوازم آمد و بعداز
روبوسی به سوی روزبه که روی تختی نشسته بود و کلی میوه و شیرینی جلویش گذاشته
بودند، رفتیم.
با
ناباوری دیدم که همان گِلیم را، روی تختی که روزبه رویش نشسته، انداختهاند. جلو
رفتم و بعدازآن که روزبه را بوسیدم، گوشهي گِلیم را گرفتم و نگاهش کردم.
به
خاتون گفتم:«گِلیم قشنگیه.»
گفت:« تازه خریدیم.»
چیزی
نگفتم، از ایوان بالا رفتم و به زنهای ديگر فامیل که توی اتاق نشسته بودند،
پیوستم. توی اتاق خیلی شلوغ بود. زنهای فامیل همه آمده بودند وگرم تعریف بودند.
من همهاش به این فکر میکردم که آیا ممکن است که این گِلیم کار مهروَش باشد. چون
میدانستم که پروانه و گِلیم تنها در دنیای او به هم ارتباط دارند. این نمیتوانداتفاقی
توی گِلیم آمده باشد وآن دوکبوتر.احساس میکردم که یکی خود منم و دیگری مهروَش
است. آیا مهروَش با این گِلیم برای من پیغامی فرستاده است؟ نه، او ازکجا میداند
که من این گِلیم را خواهم دید. تازه چه پیغامی؟
این که هنوز زنده است و دارد
میبافد. این که به من فکر میکند. این که ... . اما من کدام یکی بودم. آن يكي که
پایش به زنجیر بود یا آن یکی که... معنی زنجیر چه بود و پروانه چی؟...
متوجه شدم که کسی دارد بامن حرف میزند.
به خودم آمدم. دیدم خاله است که بالا آمده وکنارم نشسته.
گفت:«تو فکری؟»
گفتم:«اگه چیزی بگم، بهم نمیخندی؟»
«نه.»
«همهاش دارم به این گِلیم فکر میکنم.»
«کدوم گِلیم؟»
«این گِلیم تازه تون.»
«چه طور مگه؟»
«که نکنه کارمهروَش باشه.»
«من فکرمیکنم تو داری
خیالاتی میشی، ملوک.آخه دختر خوب، مهروَش کجا، این جا کجا.»
«اما من گِلیمهای اونو
میشناسم.»
«گِلیمها همه مثل همند.»
«تو تاحالا گِلیم با نقش
پروانه دیدی؟»
«توی گِلیمها همه نقشی
هست، ملوک. تازه میخوای چی بگی. گلیمها یه جورایی شبیه همند.»
«اما فقط گلیمهای
مهروَش نقش پروانه دارند. خودش برام گفته بود.»
«خوب حالا اگه میخوای
برشدار، ما گِلیم زیاد داریم.»
“ نه خاله، چه حرفایی میزنی.
گِلیم میخوام چه کار، فقط میگم شاید بتونیم از طریق این گِلیم ردشو پیدا کنیم.»
«تازه گیرم این طورباشه،
ازکجا میخوای ردشو پیدا کنی. گِلیمها مثل سکه هزاران دست میگردند.»
«نمیدونم، کاش این
گِلیم فروش دوباره پیداش بشه.»
«از بس که همهاش میشینی
و به مهروَش فکرمیکنی، داری پاک قاطی میکنی.»
پرسید مادرم چه طور
است.
گفتم:«زیاد تعریف نداره.»
آن روزبعدازمراسم جشن، خاله هم بامن به خانهمان آمدتا به
مادرم سری بزند. تا دیروقت نشستیم و شب را هم آن جا خوابید. نیمه شب مادرم حالش
خراب شد. یدالله فرستاد تا میرباقرطبیب را بیاورند. دارو و درمان او هم کاری نکرد.
مادرم تب شدیدی کرده بود. دچار توهم شده بود. همهاش به پنجره نگاه میکرد و اسم
مهروَش را صدا می کرد.
یدالله
خوشش نمیآمد. میگفت:«هذیان میگوید.»
هنوزگردهای ازشب پشت پنجره بود که مادرم درحالی که پنجره را
نگاه میکرد، تمام کرد. بعدازخاک سپاریش
چند روزی سرخاکش میرفتیم. من و خاله زودترازبقیه میرفتیم تا گِلیمی بیندازیم و
شمعها را روشن کنیم و خرما و حلوا را آماده کنیم. هربارکه سرقبرمیرفتیم، میدیدم
که یک شاخهي گُل سفیدروی قبرگذاشتهاند. امانمیدانستم کارکیست.
یک روزکه خیلی دلم تنگ بود، سرقبرمادرم رفتم. وارد محوطه
قبرستان که شدم ازدور دیدم زنی درحالی که چادرش را تا نک دماغ روی صورتش انداخته، کنارقبر نشسته است. تا مرا از دور دید، بلند شد و
رفت. وقتی سرقبررسیدم، دیدم که گُل سفیدی روی قبراست. مطمئن نبودم که آن زن گُل را
سرقبرمادرم گذاشته. چندبارخواستم تا دنبالش بروم و صدایش کنم و ببینم که کیست، اما
نرفتم.
.. از حرف زدنش معلوم بود که خسته
است و دارد خوابش میگیرد.
گفتم:«عمه
خستهاید، بگذار بعداً بقیهاش را تعریف میکنی.»
سری تکان داد و چشمهایش را بست. من هم چراغ را فوت کردم و
خوابیدم.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
« ١٠ »
ازآن پس دیگر هرگز فرصت نشد تا عمه بقیه داستانش را برایم
بگوید. مریضتر ازآن بود. وضعیت جسمانیاش خیلی سریع بدتر میشد. تا جايی که به
زحمت حرف میزد. اما هروقت مرا میدید، جوری نگاهم میکرد که گویی میخواست بقیه
داستان را برایم بگوید امازبانش نمیچرخید. میخواست
چیزی بگوید، نمیتوانست. چندبارآب دهانش راقورت میداد وبعدکه نمیتوانست بگوید،
از چهرهاش میفهمیدی که عصبانی میشود. دست روی شانهاش میانداختم و میگفتم:«میفهمم
عمه چی میخوای بگی.»
سرش
را تکان میداد. اشک از گوشهي چشمهایش سرازیرمیشد. تا این که چندروزی به کلی
حالش خراب شد. دیگر چشمهایش را هم بازنمیکرد. مادرم برایش رختخواب تمیزی انداخت
و باکمک آقاجان بلندش کردند و توی رختخوابش بردند. شب جمعهای بود که همه دورش
نشسته بودیم، بعد از چند روز چشمهایش را بازکرد. سرش را دور برچرخاند. مراکه
دید، نگاهش روی من متوقف شد. بلند شدم و پیشش رفتم. سعی میکرد تا دستش را تکان
دهد. دستش را توی دستم گرفتم.به گلیمش که کنار رختخواب بودنگاه کرد، به زحمت تبسمی کرد و به آرامی چشم هایش را بست.
آقاجان گفت که بلند شوم، عمه تمام کرد.
برایم باورکردنی نبود که آدم به این راحتی تمام کند. مادرم
شیون کرد. همسایهها و بعد فامیل آمدند. آن شب را تا صبح بیدار ماندیم.
آقاجان داده بود تا برای عمه مراسم درست و حسابی بگیرند.
روز خاکسپاریش درویش پیری آمده بود و درحالی که
میخواند، روی مردم گلاب میپاشید.
بعدرفت و گوشهای نشست. مردم همه ساکت ایستادند وگوش میکردند. برخاستم
تاچهرهي او راخوب ببینم. دماغ کشیده و قلمی داشت که اندکی روی سبیلهایش که قاطی
ریش بلند و سفیدش شده بود، خمیده بود. کلاه درویشی نمدیاش که عکس کشکول و تبرزینی
رویش نقاشی شده بود را به سر داشت. زیردرخت چناری که کمی با قبرعمه فاصله داشت،
نشسته بود. تعدادی دورش راگرفته بودند. تبرزینش را زمین زده بود و دست راستش را روی
آن تکیه داده بود. چشمهایش رابسته بود و میخواند. زنها همه ساکت شده بودند تا
صدای او را بشنوند.
آقاجان سید مُصلح بیجاری را آورده بود تا سرخاک عمه
قرآن بخواند. سید وقتی که
دید همه سراپا گوش به آواز درویش نشستهاند، قرآنش را بست و چپُقش را درآورد و پُرِتوتون
کرد. آقاجان که اخمهایش را درهم کشیده بود، گفت:«چیزی
به این درویش بدید و روانهاش کنید بره. این جا قبرستانه، نه خانقاه.»
کسی به حرف آقاجان توجه نکرد. خودش بلندشد وپیش درویش
رفت. دستی به شانهاش زد وگفت:«درویش، لطف کنید و رجز
خوانیتان را تمام کنید. این جا مراسم خاکسپاری است.»
عدهای جوان زیرلب غرولندکردند. آقاجان سکهای ازجیب
در آورد و به سوی درویش درازکرد. درویش بی اعتنا به سکه در حالی که به آرامی بلند میشد، گفت:
«غم حبیب نهان
به زگفت وگوی رقیب
که نیست سینهي ارباب کینه محرم راز.»
کشکولش را روی دوش انداخت. جمعیت ازسرراهش کنار رفتند و به
راه افتاد. سید چند پُک عمیق به چپقش زد وآن رازمین گذاشتو قرآنش را بازکرد.
سالگرد عمه که گذشت دیگرکسی سرقبرش نمیرفت. مدتی بود که
مرتب به خوابم میآمد. ماهرخ ، دختر دايیام، میگفت:«
براش حلوا درست کن و به قبرستان ببر.»
پنجشنبهي بعد مادرم مقداری حلوا درست کرد. با ماهرخ به
قبرستان رفتیم. تابستان گرمی بود وآفتاب تندی میتابید. راه که میرفتیم
کفش هایمان حسابی داغ شده بود. به قبرستان که رسیدیم، خلوتتراز همیشه بود.
تعدادی کلاغ به اینور وآنور میپریدند. قبرعمه زیر سایهي درخت تبریزی جوانی بود.
تا رسیدیم، اول کنار قبر نشستیم و فاتحهای خواندیم. بعد ماهرخ کاسهي مسی راکه با
خودمان آورده بودیم، برداشت و ازجوی باریکی که کمی آن طرفتر بود، چند بار آب آورد
و روی قبرداغ عمه ریخت. انگارآب روی خاکستر میریختی، بخار گرمی از آن برمیخاست. آبها که خشک شد گلیم عمه ملکو را که هربار با خو.دم می آوردم روی سنگ قبر پهن کردم.
حلوا راکه لقمه لقمه توی نان پیچیده بودیم، روی سینی نقرهایمان
چیدیم و همراه با ظرف خرمایی که ماهرخ از خانهشان با خودش آورده بود، را روی گلیم چیدیم. دقایقی بعد ماهرخ گفت که حلوا را میبرد تا بین مردم تقسیم کند. من تنها
ماندم. دلم خیلی تنگ شده بود. ناخودآگاه اشک توی چشمانم حلقه زد. چادرم را روی
صورتم کشیدم و گریه کردم. باد خنکی وزیدن گرفت. کلاغها به قاروقار افتادند. گنجشکها
جیک جیک میکردند. چشمانم را باز کردم، دیدم شاخهگل سفیدی روی سینه قبراست و
درویش پیری مقابلم کنار قبر نشسته و دارد زیرلب چیزی میگوید. خوب که نگاهش کردم
اورا با آن ریش بلند و سفیدش شناختم. زمان خاک سپاری عمه هم آمده بود.
دستش را از زیرعبایش بیرون آورد و تسبیهی ازدستش آویزان
بود. دیدم که کُجی فیروزهای که به شکل پروانه است به سرتسبیه گره زده است. با
دیدن پروانه قلبم به طپش افتاد. خوب به چهرهاش نگاه کردم. سرش را برداشت و توی
چشمهایم نگاه کرد و تبسمی کرد. ناخودآگاه گفتم:«عمهي
من هم لنگهی این تسبیه شما را داشت.»
پرسید:« دختر یدالله هستی؟»
گفتم:«بله.»
سری تکان داد. پرسیدم:«تسبیهت
رو ازکجا خریدی؟»
تبسمی کرد وگفت:«میخواهی جفتشو بخری؟»
گفتم:«بله، شاید.»
گفت:«شونزده سالم بود که
درستش کردم.»
«یعنی خودتون
درستش کردین؟»
سری تکان داد.
گفتم:«یعنی
این همه سال اونو با خودتون داشتهاید؟»
گفت:«چند سالی اونوگم کردم،
اما باز پیداش کردم.»
«کجا بود، چهطوری
پیدایش کردین؟»
«براتون اهمیتی
داره؟»
«شاید.»
به آسمان نگاهی کرد وگفت:«دست
امینی به امانت بود.»
«آیا این امین
زن بود؟»
«چرا این سوالها
رو میکنی؟»
«میخوام بدونم
که عمهام نبود؟»
«فرض کن که بود.»
نفسم بند آمد. به پِت و ِپت افتادم. گوشم صدا میکرد.
کبوتری از روی شاخهي درخت پر زد
. پرسیدم:«شما
کی هستین؟»
«درویشی پیر.»
«اینو میدونم،
اما اسمتون چیه؟»
بی آن که جوابم را بدهد، برخاست تا برود. من هم بلند
شدم و گفتم:«خواهش
میکنم درویش، قبل از رفتن اسمتونو به من بگین.»
به طرفم برگشت، نگاهی به چشمهایم کرد و گفت:«چه
قدر شبیه خودش هستی!! .»
برگشت و به آرامی نشست. پرسید:«اسم
منومیخواهی چه کار دخترم.»
« رازی دارم که
قفلش شاید با نام توگشوده بشه.»
«قفل شما گشوده
است.»
تنم
میلرزید، زانوانم سُست شد. به زحمت چادرم را سرم گرفته بودم. نشستم، تسبیه راکمی
بالاآورد. بانوک انگشت پروانهي فیروزهای را لمس کرد وگفت:«تو
اسم منو میدونی، چرا میپرسی؟»
گفتم:« آرا هستید؟»
سرش را برداشت و به افق که در غباری فرو رفته بود، نگاه کرد
و گفت:«سالهاست که کسی به این نام صدایم نکرده.»
آتشی توی جانم افتاده بود. مثل خواب میمانست. دست و پایم
هم چنان میلرزید. احساس کردم که قبر عمه دارد میلرزد.
گفتم:«پس بالاخره عمه مهروَش پیدایت کرد؟»
چیزی نمیگفت. هم چنان به تسبیه خیره مانده بود.
گفتم:«الان عمهام کجاست؟»
«این جا، اون
جا، همه جا.»
«پس هنوز زنده
است.»
«تا زندگی رو
چی بدونی.»
«چرا تا عمه زنده بود،
نیامدید. عمه ملوک در آروزی بازگشتتونکورشد.
دست آخرآرزویش را به خاک برد.»
چیزی نگفت.
پرسیدم:«
عمه مهروَش کی و چه طور پیداتون کرد.»
آه عمیقی کشید و گفت:«خیلی
دیر و اتفاقی دخترم.»
گفتم:«آرزو دارم که بدانم چه
طورشما را پیدا کرد و چه برسرش آمد.»
گفت:« داستانش طولانیست.»
گفتم:«خواهش میکنم برام بگید.»
گفت:
«... سالها
پیش تازه از هندوستان برگشته بودم. درمسیرراه از روستای چناران میگذشتم. شب را درمنزل
کدخدا اتراق کردم. شنیدم که زنی سالخورده در بستر بیماری است. کدخدا ازمن خواست
تا اگرمیتوانم کمکی بکنم. توی هندوستان چیزهایی درمورد دارو و درمان یاد گرفته
بودم. به اتفاق کدخدا به خانهاش رفتیم. با ورودم به حیاط، بوی گلهای رُزسفید که
وسط حیاطش بود، نمیدانم چرایک دفعه بعداز این همه سال مرا به یاد مهروَش انداخت.
وارد اتاقش شدیم، دیدم زیر لحافی خوابیده بود.
کمی آن طرفترگلیم زیبای نیمه کارهای، آویخته بود.
بر بسترش رفتم. لحاف را از رویش کنار زدم. دیدم رنگش زرد شده. مقداری داروی گیاهی
باخودم داشتم. برایش جوشاندهای دم کردم و به خوردش دادم. به خاطراوچند روز درآن
روستاماندم و هرروز میرفتم و برایش جوشانده تازهای درست میکردم. کمکم حالش خوب
شد. قبل ازترک روستا رفتم تا ازاوخداحافظی کنم. وارد خانهاش که شدم، دیدم زیرسایهي
بوتههای ُرز سفیدی روی گلیمی نشسته و دارد نخ میتند.
از این که
خوب شده بود، خوشحال شدم. تا مرا دید برخاست. جلورفتم و نشستم. خیلی زود برایم چای
تازهای درست کرد و آورد. سینی چای راکه جلویم گذاشت، گردنبندش ازسینه آویزان شد.
دیدم همین تسبیه خودم است. باورش مشکل بود.
چیزی نگفتم. به آرامی چایم را خوردم و خوب به گردنبند
نگاه کردم. نمیدانستم که چهطور به او رسیده بود. کنجکاو بودم. فقط یادم مانده
بود که من زمانهای دورآن را توی باغ دست مهروَش، دختر درویش طاهر داده بودم.
به خودم
گفتم. یا خود مهروَش است و یا او را میشناسد
گفتم:«گردنبند قشنگی
دارید.»
گفت:«یادگار سفر کرده ایست.»
گفتم:«به نظر میآید که
عتیقه باشد.»
گفت:«
به هرنظر بُت ما جلوه میکند لیکن
به هرنظر بُت ما جلوه میکند لیکن
کس این کرشمه نبیند که من نگرم.»
با این شعرش فهمیدم که خود مهروَش
است. سرش را برداشت و نگاهم کرد. به چشمهایش نگاه کردم. دولکهی غبارسفید توی
چشمش نشسته بود.
پرسیدم:«آیا این مهروَش دختردرویش
طاهراست که روبرویم نشسته؟»
گفت:«نه به آن گرانی که پسرمستوفی
پیش روی من نشسته باشد.»
«از آن روز
دیگر تا روز مرگش از هم دور نشدیم.»
گفتم:« ای کاش زنده بود تا
از او میپرسیدم که چرا دیگر هرگزپیش عمه ملوک برنگشت.»
«برگشته بود
ولی دیر.»
«اما عمه ملوک
نگفت که دیگر او را دیده.»
«قرار بوده که
عمه ملوک برای شما بگوید؟»
«بله، عمه همهي
داستانش را با مهروَش برای من گفته.»
«شاید همهاش
را نگفته باشد.»
«خوب شما ازکجا
میدانید که عمه مهروَش برگشته؟»
تبسمی کرد و بی آن که جوابم را بدهد، دستی روی گلیم
کشید.
گفتم:«گلیم عمه ملوکه.»
سری تکان داد وگفت:«
بسوخت حافظ و آن یار دل نواز نگفت
بسوخت حافظ و آن یار دل نواز نگفت
که مرهمی بفرستم که خاطرش خَستم.»
پرسیدم:« مگه قبلاً این گلیم
رو دیدهای؟»
آهی کشید.
گفـتم:«آخرش عمه نفهمید که کی
اونو براش خرید.»
«اگه میفهمید
که این گلیم این همه سال دوام نمیآورد.»
«اما براش خیلی
مهم بود که بدونه.»
«توی این
زندگی، یافتن همین پاسخهاست که ما را زنده نگه میداره تا ادامه دهیم. و بعضی
پرسشها هست که آدم تا زنده است پاسخ شون رو هرگز پیدا نمیکنه.»
شعری خواند:
« ستم از غمزه
میاموزکه در مذهب عشق
هر عمل اجری و هرکرده جزايی دارد.»
کاسهي خرما را برداشتم به سویش دراز کردم وگفتم:«اما
هرکی بود بازی سختی با عمه کرد.»
گفت:«بازی نبود دخترم،
زندگی بود.»
« شما عمه ملوک
را دیده بودین؟»
سری به عنوان بله تکان داد.
پرسیدم:«عمه
ملوک هم شما را دیده؟»
بازسری تکان داد.
گفتم:«کی وکجا همدیگه رو
دیدین؟»
به آسمان نگاه کرد وگفت:«اینم
داستان دیگه ایه.»
گفتم:«اگرمایل هستین، من با
جان و دل حاضرم بشنوم.»
گفت:
«... هنوزمهروَش
را ندیده بودم. سالی بودکه ازخانه رفته بودم. توی روستایی درحوالی کاشان با درویش
طاهرآشنا شدم. شبی را در خانقاه گذراندم. از او درسها آموختم. درویش خیلی زود
فهمید که صدای خوشی دارم. چندروز بعدش به قصد شاگردیش با او روانه دور و نزدیک
شدم.
درمسیرمان به این جاشهر خودمان هم آمدیم. یکی دو روز بی آن که
کسی مرا درآن لباس درویشی بشناسد، این جا ماندیم. یک روزکه توی بازار فومنیها میخواندم،
دختری را دیدم که نگاههایش مرا با خود برد. روزبعد ما توی قهوهخانه بودیم، او هم
آمده بود توی بازار و دم گلیم فروشی که روبروی قهوهخانه بود، درحالی که این گلیم
راتوی دستش گرفته بود، به من نگاه میکرد. میدانستم که گلیم را بهانه کرده تا مرا
ببیند. شاگرد قهوهچی که قضیه را فهمیده بود، آمد و یواشکی توی گوشم گفت:«دختر حبيب الله
صمدی است.»
اگرچه از او خوشم آمده بود، اما من اهل دنیا نبودم. نمیخواستمتا
در قید و تعلق گرفتار شوم. همین که نورعشق بر جانم تابیده بود، برایم
کافی بود.
غروب همان روز وقتی که توی بازارمسگرها میخواندم او
هم آمده بود و تماشا میکرد. مثل همیشه جمعیتی از زن و مرد دور و برمان تجمع کرده
بودند. زهره خواهرم هم که توی جمعیت تماشاچی بود، مرا شناخته بود. درحالی که
روبندی روی صورتش انداخته بود، به بهانهی دادن صدقه جلو آمد و درحالی که دستش را
توی کشکولم کرده بود،گفت:«دادش چراخودتو به این
روز انداختی؟»
از صدایش او را شناختم. بعد از آن
که احوال مادرم و آقاجان را از اوپرسیدم، نشانی گلیم را بهش دادم و ازاوخواستم تا
دم گلیم فروشی برود وگلیم را بخرد و برایم دم خانقاه بیاورد.
وقتی زهره گلیم را آورد، از من خواست تا به خانه
برگردم. به او قول دادم که بالاخره روزی برمیگردم. ازاو خواستم تا موضوع دیدن من و
قضیه آمدنم وگلیم را پیش خودش نگه دارد و به کسی به خصوص آقاجان و مادرم نگوید. او
هم قول داد.
فردای آن روز انعام
خوبی به مشد صفرشاگرد قهوهچی دادم تا گلیم را بی آن که کسی بفهمدکه من آن را
فرستادهام درخانهشان ببرد. گفتم که اگر پرسیدند بگوید که اوخودش داده درخانه
بیاورند. مشد صفرآدم راز داری بود و با دراویش میانه خوبی داشت.
«خوب چرا این
کار روکردین؟»
«ملوک عاشق شده
بود، عاشق من. از نگاهش خوب دریافته بودم. میخواستم تا تخم عشقی که دردلش جوانه
زده بود، رشدکند و یک جوری این عشق زنده
بماند. از طرفی فکر میکردم که با دادن آن گلیم هم خوشحالش میکنم و هم او مرا
فراموش نخواهد کرد. چون آن گلیم مرا در ذهنش زنده نگه میداشت.»
«چرا میخواستید در
ذهنش بمانید و فراموشتان نکند؟»
«چون هنوزمطمئن
نبودم که برای همیشه درویش خواهم ماند. فکر میکردم که شاید به زندگی عادی برگردم
و ازدواج کنم. خوب در آن صورت چه کسی بهتر از او. بعد فردای آن روز از این جا
رفتیم.»
«خوب چرا دیگر
برنگشتید؟»
«من با درسهای
درویش طاهردراین مسلک درویشان بیشترغرق شدم. حرفهایش به دل مینشست. تمام پاسخهایم
را پیش او یافته بودم. تا این که روزی به خانهشان در باغستان رفتیم. آن جا مهروَش
را دیدم. باور نکردنی بود. مثل خواب میمانست. مثل سیبی که از وسط نصفش کرده باشی،
فقط مهروَش کمی سبزه بود و لاغرتر. من صدای ملوک را هرگزنشنیده بودم، اماحرف زدن
مهروَش و خواندش مرا از خود بی خود کرد. با خودم گفتم، این همان عشق واقعی است. من
نمیدانستم که دوقلوی همند. ماهها به ملوک فکر کرده بودم. حالامهروَش را دیده
بودم که دل و دینم را باخودش برده بود. نمیدانستم چه کار باید بکنم.
چاره آن دیدم که هردو را به حال خود رها کنم. اگر چه
آنها دو تا بودند اما برای من عشق یک چهره داشت. شاید اگرمهروَش را نمیدیدم،
روزی به اینجا برمیگشتم و با ملوک ازدواج میکردم. اما دیدن مهروَش مرادچارتردید
کشندهای کرده بود. تصمیمگیری برایم مشکل بود. نمیدانستم که باید کدام یکی را
انتخاب کنم. وقتی که به نتیجه نرسیدم، برای فرار ازآن به دیار غریب گریختم. سالها
بعد به باغستان برگشتم. درویش دربستربیماری بود. چندروزی پیشش ماندم. گفت که بعدازمرگ
مونس، مهروَش را نزد خانوادهاش برگردانده. از او بود که شنیدم مهروَش دوقلویی به
نام ملوک دارد. تا قبل ازآن بارها حدس زده بودم که دوقلویند. چراکه این قدر شباهت
غیر ممکن بود. منتهی نمیدانستم چه طور
یکی در ماهدشت و دیگری در باغستان زندگی میکنند.
چند روز بعد ازدرویش خداخافظی کردم و ازباغستان رفتم. در
روستای پریان شنیدم که آقاجان سالهاست در جستجوی من است. برایشان پیغام فرستادم که
به زودی به آن جا خواهم رفت. وقتی که رسیدم. شنیدم که منیژه سال گذشته ازدواج کرده
و حالاآقاجان ومادرم برای من نقشه ازدواج کشیدهاند. از زهره
خواهرکوچکترم شنیدم که مهروَش را برای من خواستگاری کردهاند. او
نمیدانست که من مهروَش را قبلاً دیدهام و او را میشناسم. وقتی که گفت دخترحبیب
الله صمدی است و دوقلویی به نام ملوک دارد، توی دلم ریخت. مطمئن شدم که خود مهروَش
است.
خوب چه کارمیتوانستم بکنم. با او ازدواج میکردم، تکلیف
ملوک چی میشد؟ بهانهي ملوک را میگرفتم، مهروَش را چه باید میکردم. او را
بوسیده بودم.
شبانه بی آن که کسی بداند شهر را ترک کردم. و
برای همیشه به دیار غربت رفتم. تمام عمرروستا به روستا دوره گردی کردم و آوارهی
بلخ و عراق و حجاز و هند شدم. اما هرگز درآن همه سال نه مهروَش را فراموش کردم و
نه ملوک را.»
گفتم:«خوب چرا بعدن که
مهروَش را پیدا کردید به سراغ ملوک نیامدید؟»
گفت:«آمدیم، این
اواخرهمدیگر رامیدیدیم. کسی دیگرما را نمیشناخت.»
«پس بالاخره
عمه ملوک فهمید که گلیم را شما براش خریدید؟»
«نه، من
هرگزنگذاشتم بداندکه من همان عشق گمشدهاش هستم.»
«یعنی عمه ملوک
هرگز تو رو نشناخت؟»
«نه، منو فقط
به عنوان شوهر مهروَش میشناخت.»
« خوب چرا بهش
نگفتین که شما گلیم رو براش خریدین؟»
«باید میگفتم؟»
«عمه مهروَش
چی؟ اومیدونست که شما و عمه ملوک قبلاً همدیگر رو دیدین؟»
«نه، هرگزبه
مهروَش هم نگفتم که قبل ازاو ملوک را میشناختم.»
«چه آدم عجیبی
بودهاید شما! .»
«مجبور بودم،
نمیخواستم که دنیایشان به هم بریزد.»
هم چنان نگاهش میکردم. دانهای خرما برداشت وگفت:
«آن که پُرنقش
زد این دایرهي مینايی
کس ندانست که درگردش پرگار چه کرد.
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه
ببینید که با یار چه
کرد.»
گفتم:«یعنی چی؟»
چیزی نگفت، برخاست و نگاهی عمیق به من کرد ورفت. هم
چنان نگاهش میکردم که از قبرستان دور میشد.
ماهرخ آمد وگفت:«این تسبیه مال
کیه؟»
گردنبند درویش جا مانده، بَرش داشتم آن را توی دستم
گرفتم و به افق نگاه کردم، درویش رفته بود.
پایان...
..................................................................................................
منتشر شده:
- مجموعه قصه سیکل
- همه رنگها (کودکان ) به زبان هلندی
-همه رنگها(كودكان) به زبان فارسي- انگليسي
- ُرمان«توراست میگفتی پدر»
- رُمان «ونوسی درغبار»
- مجوعه قصه«آلبوم خیال»
- شعر«در این پیچ و تاپ»
- رمان وحشی
- پاره متن ها
دردست انتشار:
- رمان « داستان روزبه »
- رمان سفرنیلوفر
- پاره متن ها
دردست انتشار:
- رمان « داستان روزبه »
- رمان سفرنیلوفر
ایمیل نویسنده: